عموماً به افرادی که به کتاب خواندن علاقه دارند اما به هر دلیلی این کار را به تعویق میاندازند و البته دلیل اصلی آنها کمبود وقت است، پیشنهاد میکنم داستان کوتاه بخوانند. شروع مسیر کتابخوانی با داستان کوتاه به دلیل اینکه به زمان زیادی نیاز ندارد بهانه کمبود وقت را خنثی میکند. میتوانیم در
پیشنوشت: پستهای «مسیر من» را به درخواست سینا شهبازی عزیز مینویسم که به دنبال یافتن مسیر زندگیاش است. وقتی درسم در مقطع کارشناسی تمام شد و از بروجرد دوستداشتنی به شهر و دیار خودم برگشتم دنیایی آرزو و رؤیا ذهن مرا پر کرده بود. سرشار از امید بودم و انگیزه. برگشتم که طرحی نو در زندگیام
«ادبیات واقعی همین نامهها هستند که در لحظه زاده میشوند و میمیرند» -بهمن فرسی با خودم که مرور میکنم میبینم هر بار که خواستم پیامی را راجع به هر موضوعی به کسی منتقل کنم نامه نوشتهام. برای تشکر، اظهار خشم، ابراز محبت یا کار و درس و حتی گاهی برای خودم هم نامه
به گمانم وقتی از لحظات زندگی خود لذت میبریم یعنی در مسیر درست قرار داریم. وقتی برای رسیدن به اهدافمان با موانع میجنگیم و آنها را از سر راه خود برمیداریم یعنی در مسیر درست قرار داریم. اگر همه سختیها را به جان بخریم و عوامل بیرونی ما را دلسرد نکنند راه درستی را
دغدغۀ این روزهایم مدیریت زمان است و افزایش بهرهوری. با بالا رفتن حجم کارهایم و زمان محدودی که دارم با آزمون و خطا و جستجوی فراوان و گفتگو با برخی از دوستان عزیزم به نکاتی رسیدم که به فضای ذهنی من نظم بیشتری داد. از این رو تصمیم گرفتم تعدادی از آنها را منتشر
بیژن نجدی را با داستان گیاهی در قرنطینه شناختم. قصهای که آنقدر عمیق گذشته و حال را به هم پیوند میدهد که چندین و چند بار آن را خواندم و از آنجا که به هیچکدام از کتابهای نجدی دسترسی نداشتم سه سال با همین داستان زندگی کردم تا به “یوزپلنگانی که با من دویدهاند”
طی شش ماه گذشته ۱۶۰ بار از قانون جذب نوشتهام. هر چند روز اول که پیشنهاد نوشتن دربارۀ این قانون را پذیرفتم هیچ چیزی از آن نمیدانستم و برای نوشتن هر مطلب باید ساعتها وقت میگذاشتم، اما شروع کار جدی من به نوعی با قانون جذب بود. بر خلاف چیزهایی که از این قانون
روزی که مادرم کاغذ و قلمی به دستم داد و گفت بنویس هنوز مدرسه نمیرفتم. شروع کردم به نامهنگاری با برادرانم که در شهر دیگری مشغول به تحصیل بودند. آن جا فهمیدم برای حرف زدن صفحۀ سفید کاغذ خیلی مناسبتر است و نوشتنهای من از هر دری شروع شد. بعد از آن دفترچههای کوچکی
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود شعری بینام از شاعری گمنام. این یک بیت، پیامکی بود که چند سال پیش مدام دستبهدست میشد و مرا با “حسین منزوی” و بعد از آن با افسانۀ “ماه و پلنگ” آشنا کرد. مدتی است که به منزوی
هانیۀ عزیزم
به تو گفتم کتاب بخوان.
وقتی هم سن و سال تو بودم هر روز یک کتاب میخواندم. برایم بیشتر تفریح بود تا کاری برای یادگیری. کنار "کیهانبچهها" و "گلآقا" و "پوپک" و "دوچرخه" هر روز قصه میخواندم نه رمانهای پوچ و به دردنخور. آن روزها مثل حالا برای خرید کتاب شرایط مناسب نداشتیم اما من