دسته: قصۀ من

استعاره‌های دردناک | وقتی استعاره وارد زندگی می‌شود

همان موقع که شاخه‌های درخت چنگ می‌انداختند تا او را که با سرعت به سمت زمین می‌رفت بگیرند، زخمی برایش به یادگار گذاشتند که از آرنجش شروع می‌شد و به انتهای ساق دستش می‌رسید. زخمی که مثل هلال ماه بود...

فاصله‌ای از جنس دغدغه‌ها

نوری ضعیف از زیر انبوه کاغذها و کتاب‌های دوروبرم می‌تابید. میان تاریکی پررنگی که من نشسته بودم خیلی خوب به چشم می‌آمد. اسم نرگس را که روی صفحۀ گوشی دیدم گل از گلم شکفت و یک لبخند عریض و طویل صورتم را به دو بخش تقسیم کرد. تمام روزها و شب‌هایی را که قهقهه و

داستان زندگی شما چیست؟

«من زهرا شریفی هستم. در زمستانی سرد به دنیا آمدم. بعد از گذراندن دوران ابتدای و راهنمایی با علاقۀ زیاد وارد رشتۀ ریاضی شدم و چهار سال را با انتگرال و مشتق و مثلثات گذراندم. بعدازآن اما دل به رشتۀ اقتصاد دادم و در همین رشته ادامه تحصیل دادم…» شاید برای تعریف کردن داستان خودمان

از تجربه کردن نترس

چند سال متوالی برای گویندگی تلاش کردم و هر تمرین و سختی و مرارتی که داشت را به جان خریدم. ساعت‌ها جلوی آینه می‌ایستادم و آاااا و اوووو و ایییی می‌گفتم و دهانم را اندازۀ کف دستم باز می‌کردم تا کلمات و حروف خوب خودشان را جا بیندازند و از حنجره‌ام صداهای نو بیرون بریزد.

رؤیای آدم‌برفی

قدم اول را که برداشت صدای سنگریزه‌ها دلش را لرزاند، دوم، سوم… همین‌طور پیش می‌رفت و قِش‌قِش صدا توی گوشش می‌پیچید. سرعت گام‌هایش که زیاد شد انگار ریگ‌ها زیر پایش، مثل زنجیرهای فلزی که مدام به هم می‌خوردند فریاد می‌زدند. مادرش دوان‌دوان پشت سرش می‌آمد و توی کیفش خوراکی می‌ریخت و سفارش می‌کرد که دو