هجرت کن، برو

پیش‌نوشت:

پست‌های «مسیر من» را به درخواست سینا شهبازی عزیز می‌نویسم که به دنبال یافتن مسیر زندگی‌اش است.

وقتی درسم در مقطع کارشناسی تمام شد و از بروجرد دوست‌داشتنی به شهر و دیار خودم برگشتم دنیایی آرزو و رؤیا ذهن مرا پر کرده بود. سرشار از امید بودم و انگیزه. برگشتم که طرحی نو در زندگی‌ام در اندازم. دلم می‌خواست درسم را ادامه بدهم اما عجله‌ای نداشتم. روزهای اول برای تمرین و رهایی از بیکاری مدتی را در یک شرکت خیلی کوچک حسابدار بودم. اما بعد از دو هفته فهمیدم این کار، کارِ من نیست هر چند خیلی موفق بودم اما آن را رها کردم و شروع کردم به شرکت در آزمون‌های استخدامی. بانک تجارت، بانک ملت و… بعد از سومین آزمون که البته به اصرار اطرافیان بود فهمیدم این راه، راهِ من نیست و برای کارِ ثابت و با چهارچوب این چنینی که به نظرم هیچ فضایی برای رشد و خلاقیت نداشت ساخته نشده بودم.

تصمیم گرفتم زمانی را برای پرداختن به علایق هنری‌ام اختصاص بدهم. خوشنویسی را شروع کردم و هم‌زمان به دنبال گویندگی و اجرا بودم. تمام آموزشگاه‌ها و مؤسسه‌های هنری شیراز را زیر و رو کردم اما به نتیجۀ دلخواه نرسیدم. با هر کسی که می‌دانستم دستی در این کار دارد از راه دور و نزدیک مشورت کردم و سرانجام خودم شروع کردم به تمرین در خانه. هر روزِ من از صبح تا شب به حرف زدن جلوی آینه و شعر خواندن و ضبط صدا و هزار کار دیگر از این دست می‌گذشت. اما راه به جایی نمی‌بردم.

نهایتاً بعد از ظهرِ یک روز پاییزی که دلم از عالم و آدم گرفته بود و وسط سهمگین‌ترین طوفان زندگیم بودم، کنارِ بابا نشستم و گفتم اینجا احساسِ خفگی دارم، حس می‌کنم هر چه تلاش می‌کنم جز پنجه به خالی کشیدن هیچ چیزی نیست. گفتم نمی‌توانم اینجا بمانم و رکود و رخوت را تحمل کنم.

گفت: بابا اگر جایی قرار گرفتی که ادامه دادنِ مسیر برایت ممکن نبود هجرت کن. برو. راهِ خودت را پیدا کن.

دو دوتا چهار تا کردم با خودم که باید دل می‌کندم از درختان نارنج و پرتقال، از کوچه‌های خاکی و صدای مرغ و خروس‌ها. خوابیدن زیرِ آسمانِ پرستاره. آب‌پاشی حیاط وقتِ غروب و بعد از آن چایِ بهارِنارنج. از اتاقم، از کتاب‌هایم از ….

دیدم برای من که در یک شهرِ کوچک و دور زندگی کرده‌ام درس خواندن بهترین راه برای هجرت است. یک سال بعد کوله‌ام به دوش، ترک کردم خانه و شهری که مرا پرورش داد. با خودم گفتم این سفر برگشتی ندارد. استقلال را دوست داشتم. آمدم که بمانم. کفش‌های آهنی پوشیده‌ام برای قدم برداشتن در مسیری که ناشناخته است. تنها. این انتخابِ من بود. انتخابی ناگزیر.

و من به تهران آمدم….

 

ادامۀ این مسیر را در پست‌های آینده خواهم نوشت.

 

چرا نویسندگی؟

مادرم آب و آینه و قرآن در دست

۶ نظر

نظر خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *