شاعران هیچوقت از جامعه جدا نبودهاند و همیشه کلماتشان از دل اتفاقات، دردها، رنجها و احساسات آدمی جوشیده. نهفقط شعرهای سیاسی و اجتماعی بلکه آنکه از عشق و دوستی میگوید هم به اندازه کافی تأثیرگذار است...
همیشه با این دیدگاه که ویراستار را غلطگیری میدانند که با ذرهبین ایستاده تا نقطه و ویرگولها را سر جایش بگذارد و اشتباهات املایی را راست و درست کند مخالف بودم...
گاهی اوقات کسانی که مینویسند بر این باورند که میتوانند کار خود را ویرایش کنند، امروز من که هم مینویسم و هم ویرایش میکنم به این نتیجه رسیدهام که اینها دو مهارت کاملاً جدا درعینحال مرتبطند...
این روزها مقالههای زیادی از افراد مختلف به دستم میرسد که بخوانم، توی سایتهای فارسی هم زیاد میچرخم و کتابهای زیادی را ورق میزنم بهخصوص آنهایی که ترجمه شده...
توی مدرسه شعرها را برایمان معنی میکردند و از همانها امتحان میگرفتند و اگر با گفتۀ معلم مطابقت نداشت نمرهای نمیگرفتیم.
همین باعث شد فکر کنیم شعر را باید معنی کنیم.
اصلاً معنی کردن شعر یعنی چه؟
بابا خودش همیشه میگوید اگر هزار بار به عقب برگردم بازهم معلم میشوم و اینجا بود که میشد برق شادی را توی چشمهایش دید.
رضایت را در صدا و آرامش را در تمام وجودش...
تا بابا به من برسد نیم ساعتی طول میکشید. تمام این ۳۰ دقیقه را دور خودم چرخیدم، لباسها را بیخودی جابهجا میکردم، کانالهای تلویزیون را میچرخاندم و آواز میخواندم تا این نیم ساعت تمام شود...