من اساساً به این تعریفها بهایی نمیدهم و در قیدوبند این نیستم که اسمی روی کاری که انجام میدهم بگذارم هرچند تمام مراحل ویرایش را لحاظ میکنم اما قدرت و ترجیح من این است که روی سلامت متن کار کنم...
زمانی که از کوه بالا میرویم تمام تمرکز ما روی این است که زودتر به قله برسیم اما در راه برگشت است که جزئیات مسیر را میبینیم. دقت میکنیم به سنگها و علفها، به بالا و پایینها و شکافها و سنگلاخها...
پرانتزهای باز گاهی میتوانند خوب باشند، تجربه بسازند، عمیقمان کنند و بعد با توان و ارادۀ بیشتری یک لنگۀ دیگر پرانتز را بگذاریم و بریم پی باقی زندگیمان...
حداقل کاری که میتوانستم برای خودم انجام دهم این بود که دست به موبایل نزنم و دوره نگردم توی اینستاگرام به بهانۀ افسردگی چندساعته.
بیرون باران هم میبارید. باران که میبارد آدم یک جور دیگر دلش میخواهد بنشیند و زل بزند به دیوار و حس هیچ کاری نکردن بیشتر از همهچیز است...
بااینحال برایش چند تا داستان صوتی فرستادم و گفتم باید در ادبیات غرق شوی تا بتوانی گوشههای مثلث لغاتت را نرم کنی و بعد هم کشوقوسش بدهی به سمت دایره شدن.
امروز که به دنبال غزلی از طالب آملی تلگرام و گوگل و سایتهای مختلف را برای پیدا کردن دیوانش میجستم به روحیۀ جستجوگری و پرسشگری آدمها فکر میکردم که از کودکی تا بزرگسالی چقدر کمرنگ میشود و رنگ میبازد...
همان موقع که شاخههای درخت چنگ میانداختند تا او را که با سرعت به سمت زمین میرفت بگیرند، زخمی برایش به یادگار گذاشتند که از آرنجش شروع میشد و به انتهای ساق دستش میرسید.
زخمی که مثل هلال ماه بود...