نماید عکسش از چشمِ به خون آلوده مژگانم چو قرآنی که با سرخی رقم سازند اعرابش اثر شیرازی یک بیت خواندم از شاعری که اسم او را هم تابهحال نشنیده بودم. اثر شیرازی را سریع در گوگل سرچ کردم اما اطلاعات خوبی به دست نیاوردم. بااینحال این شعر تا چند روز در ذهن من میچرخید
ممکن است وقتی از هم خداحافظی میکنید و هرکدام راه خیابان را پیش میگیرید به سمتی که میخواهید، حرفهایی از پستوی ذهنتان بیرون بزند که مجال گفتنش را نیافتهاید. یا وقتی تلفن را قطع میکنید و از شنیدن صدایش کیفورید ناگهان کلمهها و جملههایی که از آن مکالمۀ کوتاه یا بلند جامانده حملهور میشوند. در
امروز که موقع پیادهروی به موسیقیهای مختلف گوش میدادم این سؤال همیشگیِ تفاوت ترانه با شعر در ذهنم مرور شد. با شنیدن بیشتر آهنگها سعی کردم به آنها دقت کنم تا به پاسخی روشن، حداقل برای خودم برسم. در ابتدا به نظر نمیرسد که شعر و ترانه تفاوت خاصی باهم داشته باشند. گاهی هم ترانهها
سفر نمیروم. حالا که فکر میکنم میبینم تعداد سفرهایی که در این سالها رفتهام به انگشتان دست نمیرسد و برای این کار هیچ دلیل و قصهای ندارم. فقط هیچوقت پیش نیامده دلم سفر بخواهد مگر اینکه دلتنگ دوستی باشم و او از من دور و من بخواهم جادهای طی کنم برای دیدنش. بیاعتنا به
برای رفتن به خانۀ آدمهای کتابخوان، یا حداقل آنها که کتابخانهای هرچند کوچک دارند اشتیاق بیشتری دارم. دیروز که مهمانِ برادرم بودم از میان کتابها «عروسی خون» اثر فردریکو گارسیا لورکا را برداشتم و شروع کردم به خواندن. دلیل اصلی و اولیۀ انتخاب این نمایشنامه این بود که به خاطر حجم کم آن در مدتزمان
چشممان که به «کام کوآت» افتاد گفت اولین بار در جستجوی اینترنتی به کام کوآت رسیدم و دربارۀ آن یک مطلب عریض و طویل هم نوشتهام بدون اینکه حتی آن را چشیده باشم. دوست نویسندهام وقتی از سرچ در گوگل و رسیدن به چیزی که تابهحال ندیده گفت چشمهایش برق میزد. برای من که همیشه
وقتی تنها، عصبانی، آشفته، بیقرار و خستهام یا چیزی مرا از حالت عادی زندگی خارج میکند بهشدت پُرخوان میشوم. تنها چیزی که میتواند مرا آرام کند خواندن بیوقفۀ کتاب است. غوطهور شدن در دریای رمانهای مختلف و درگیر شدن با قصهها کاری با من میکند که انگار تمام تألمات درونیام بهیکباره فرومینشیند و میتوانم آزاد
پایش که به لیوان خورد و همۀ آب آن روی دفترم ریخت بدون توجه به عصبانیت من خندهای بلند سر داد و گفت: «آبه دیگه، روشناییه» وقتی کاغذها را بالا گرفتم و توی هوا چرخاندم داد زد: «عاشق شدی بلا؟» گفتم نه. گفت: «پس اون قلب قرمز چیه بالای دفترت کشیدی؟» در فرهنگ ما همواره
چند سال متوالی برای گویندگی تلاش کردم و هر تمرین و سختی و مرارتی که داشت را به جان خریدم. ساعتها جلوی آینه میایستادم و آاااا و اوووو و ایییی میگفتم و دهانم را اندازۀ کف دستم باز میکردم تا کلمات و حروف خوب خودشان را جا بیندازند و از حنجرهام صداهای نو بیرون بریزد.
فیلم خوب که میبینم دلم میگیرد از اینکه خودم را سالها از تماشای بعضی فیلمهای حیرتآور محروم کردهام. اما حالا که به فیلم دیدن روی آوردهام دلم میخواهد فقط آنهایی را ببینم که وقتی تیتراژ پایانی پخش شد آن قدر هیجان به جانم بنشیند که وعدۀ دوباره دیدنش را به خودم بدهم. دو شب پیش