این روزها با حرفهای منفی زیادی مواجه میشوم. با «نمیتوانی»ها، «نمیشود»ها و هزارتا «نه» دیگر.
فکر میکنم این هم از مقاومتهای زندگی است وقتی تصمیم میگیریم راهی را برویم که از نظر بقیه سخت است و صعب، و گاهی همۀ آن بقیه دستبهدست هم میدهند تا ما را از هدف دور کنند...
شاید نباید بله را میگفتم اما گفتم و این تازه شروع ماجرا بود.
غذا که میخوردم فکر میکردم حالا که هفتهای سه چهار ساعتم را باید بگذارم برای کاری که هیچ برنامهای برای آن نداشتهام چه خواهد شد.
توی خواب میدیدم به آنی تمام هفتهام تمام شده و من به هیچکدام از کارهای موردعلاقهام نرسیدهام...
استعارهها شاید یک روزی تنها، ساعتهای زبان فارسی کلاسهای مدرسه را در بر میگرفت اما همان زمان هم همۀ ما در حال استفاده از استعارههای مختلف بودیم و نمیدانستیم.
بیایید یک بار دیگر با هم مرور کنیم که...
چند روز پیش مشغول خواندن چند قیاس بودم تا بتوانم آن را بهتر درک کنم. حتماً راجع به قیاس در همین وبلاگ خواهم نوشت. یکی از جملاتی که ذهنم را مشغول کرد این بود: زندگی مثل یک بازی است. برنده دارد و بازنده. تصمیم گرفتم این جمله را تا میتوانم بسط بدهم. ازآنجاکه این روزها
اگر دست به قلم داریم و چیزی مینویسیم چند بار سعی کردهایم کار خودمان را ویرایش کنیم؟
یک نویسنده نیرویی خلاق است که میتواند جهانی زیبا خلق کند.
اما همۀ ما وقتی چیزی خلق میکنیم به آن وصل میشویم...
برای همۀ ما پیش آمده که درخواست بازخورد در مورد کاری را داشته باشیم یا خودمان بخواهیم راجع به فعالیتی نظرمان را بگوییم. چه بهعنوان فردی عادی یا کسی که تخصص خاصی دارد. مثل مربی ورزشی، نویسنده، شاعر، پزشک و… اغلب افرادی که بهطورجدی در یک زمینه فعالیت میکنند، خود ما حتی، گاهی از دیگران
سر دلم را بچه گربهای چنگ میزد وقتیکه او را پیش چشمانم بردند. انگار زندگی همانجا برایم تمام شد و دنیا سیاهیاش را ریخت روی سرم. مرگ، آنهم اگر به سراغ مادری بیاید که تازه میخواهی آغوشش را لمس کنی، سهمگین است. تو فکر میکنی تنها همان یک نفر توی جهان بود و حالا جهان