نمی‌توانی «نه» بگویی؟

شاید نباید بله را می‌گفتم اما گفتم و این تازه شروع ماجرا بود.

غذا که می‌خوردم فکر می‌کردم حالا که هفته‌ای سه چهار ساعتم را باید بگذارم برای کاری که هیچ برنامه‌ای برای آن نداشته‌ام چه خواهد شد.

توی خواب می‌دیدم به آنی تمام هفته‌ام تمام‌ شده و من به هیچ‌کدام از کارهای موردعلاقه‌ام نرسیده‌ام.

صدای ساز توی گوشم می‌پیچید و سرم را توی قفسۀ کتاب‌خانه می‌چپاندم تا آرام بگیرم.

حین پیاده‌روی آن‌قدر فکر می‌کردم که مدام به درودیوار و درخت می‌خوردم.

بله، من بله گفتم و به این روز افتادم.

نتوانستم به پیشنهاد حضور در کلاسی که هیچ ربطی به من نداشت، یعنی فعلاً ربطی نداشت نه بگویم و فریب لذت‌های آنی را خوردم.

معلوم نبود اگر یکی از همین شب‌های پاییز تازه از راه رسیده با دوستی که آگاه است به مسیر من مشورت نمی‌کردم به چه جنونی گرفتار می‌شدم.

من مهارت نه گفتن را ندارم، یعنی خیلی سعی می‌کنم یاد بگیرم اما بعضی‌اوقات اصلاً انگار آدم قفل می‌شود و دو حرف ساده روی زبانش نمی‌چرخد.

از دیشب که توانستم بالاخره قاطعانه نه بگویم و راحت شوم نشسته‌ام و مسیری که در پیش گرفته‌ام را با نقاشی، کلمه، چارت یا هر چیزی که راه داشت ترسیم کرده‌ام.

به خودم گفتم:

وقتی تلاش می‌کنی به یک هدف مشخص برسی و مسیری داری که خودش به‌اندازه کافی چالش دارد باید هنر نه گفتن را بلد باشی.

نه گفتن به هر چه مانع تو می‌شود.

نه گفتن به هر چه زمانت را می‌دزدد.

نه گفتن به آنچه تو را به بیراهه می‌کشاند.

نه گفتن به او که پیشنهاد دهان‌پرکن می‌دهد اما نه‌تنها برای تو سودی ندارد بلکه پای رفتنت در مسیر را لنگ می‌کند.

نه گفتن به تلفن‌های بی‌مورد، پیام‌های بی‌سروته، کتاب‌های زرد و صداهای آلوده.

حالا مسیری که نقاشی کرده‌ام را گذاشته‌ام پیش رویم و کفش‌های آهنی به پا قدم بر می‌دارم.


کانال تلگرام چگونه شاعر شویم؟

در اینستاگرام با هم شعر بخوانیم

۲ نظر

نظر خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *