برای تصویرسازی و تخیل هیچکسی راهی به ما یاد نمیدهد و آموزشی نمیخواهد. کاری است که از کودکی آن را خوب بلدیم و میتوانیم تحت هر شرایطی انجام دهیم.
قدرت تخیل همینجا خودش را نشان میدهد. تصور و تخیل و رؤیا و تمام چیزهایی که به آنها مربوط میشود مثل نفس کشیدن برای انسان واجب است...
نمیدانم اواخر بهار یا ابتدای تابستان، بههرحال همان موقعی که هوا رو به گرما میرود و ما چای عصرانهمان را توی حیاط میخوردیم دود سیاهی مثل غول چراغ جادو سر به آسمان میکشید...
پرانتزهای باز گاهی میتوانند خوب باشند، تجربه بسازند، عمیقمان کنند و بعد با توان و ارادۀ بیشتری یک لنگۀ دیگر پرانتز را بگذاریم و بریم پی باقی زندگیمان...
امروز که به دنبال غزلی از طالب آملی تلگرام و گوگل و سایتهای مختلف را برای پیدا کردن دیوانش میجستم به روحیۀ جستجوگری و پرسشگری آدمها فکر میکردم که از کودکی تا بزرگسالی چقدر کمرنگ میشود و رنگ میبازد...
بابا خودش همیشه میگوید اگر هزار بار به عقب برگردم بازهم معلم میشوم و اینجا بود که میشد برق شادی را توی چشمهایش دید.
رضایت را در صدا و آرامش را در تمام وجودش...
اغلب ما به دنبال کسی هستیم که بگوید چهکار کن یا خط و مسیری را نشان دهد.
به دنبال این هستیم که کسی بالای سرمان بایستد نه مثل یک رئیس بداخلاق و سختگیر که مثل یک رهبر، و کسی که وقتی اشتباه میکنیم جلوی ما را بگیرد...
شاید مثلاً ادیسون با خودش گفته بود چه میشد اگر شبها را چیزی غیر از مهتاب روشن میکرد؟
یا هدایت وقتی میخواست کوزۀ پشت پنجره را جابهجا کند با خودش گفت آن دوردستها چه چیزی میبینم و همین شروع یک قصه بود...
آدم است دیگر هی دلش میخواهد ساعت یا گوشی را پرت کند گوشهای یا صدای آن را خفه کند و چند دقیقه بیشتر بخوابد.
با خودش میگوید چرا باید این وقت صبح دل از رختخواب بکنم و راهی جایی شوم که دوستش ندارم...
بیمقدمه برایشان نوشتم: من خوشحالترین آدم روی زمینم، شما هم خوشحال باشید.
برایم نوشتند: در این شرایط تو خوشحال نیستی تو دیوانهای.
آدم یا باید خیلی بیخیال باشد که به اوضاع امروز اهمیت ندهد یا دیوانه.
خب من شاید یک آدم بیخیال و دیوانه باشم اما خوشحال...
میگفت خیلی حوصله داری که اینقدر همهچیز را مرتب کنار هم میچینی.
میگفت هنرمند را چه به نظم؟ باید میان کتابها و کاغذها غلت بزنی تا بتوان تو را نویسنده نامید. باید کاغذ پاره دوروبرت فت و فراوان باشد تا بتوان گفت نوشتن بلدی.
بیخیال اینهمه حرفهای بیسروته، کتابها را دانهدانه دستمال میکشیدم...