عدهای، زندگی در یک چارچوب مشخص با قانونهای از پیش تعریفشده را دوست دارند و نمیخواهند آنها را بشکنند. برای این دسته، زندگی خوب یعنی داشتن یک دستورالعمل مشخص و رفتن در مسیری بدون مخاطره. البته من با این نگاه مشکلی ندارم. بر این باورم که یک سری قوانین باید وجود داشته باشد تا زندگی
میخواهی بنویسی، قلم توی دستانت نمیماند. ذهنت تهی از کلمات میشود و انگار طنابی دور گردنت مدام راه نفست را تنگتر میکند. میخواهی بنویسی، گُر میگیری. آنقدر که صد لیوان آب خنک هم چاره نمیشود. میخواهی بنویسی کاغذ، رنگ به خود نمیگیرد و جملهها جان ندارند. انگار شَرّ نوشتن تو را گرفته. هیچ نقاشی با
«پنجره را باز کردم اما به هر چه نگاه میکردم چیزی نمیدیدم. سرما به پهلوهام چنگ زده بود و دندانهام را قفل کرده بود. صدای گاه و بی گاه سگها هیچ معنایی در آن تاریکی نداشت. گاهی سرفهای میکردند، اعتراضی هم نداشتند. گویی بخشی از زندگی است؛ مثل نفس کشیدن، لاییدن، گریستن. درختها از سی
دوران دبیرستان بااینکه شیفتۀ درس ادبیات بودم اما استعاره همیشه مرا وحشتزده میکرد. هر چه با آن سروکله میزدم نتیجه نمیگرفتم و ناامید و مستأصل از ادامۀ کار دست میکشیدم. از آن روزها چند سال میگذرد و وقتی دل به دل شعر و رمان دادم و بیشتر از اینکه برای سرگرمی کتابی به دست بگیرم
دوران دانشجویی صدای استادهایی که به فکر دست و انگشتان ما نبودند موقع جزوه گفتن را ضبط میکردیم. بعد میآمدیم و ساعتی هندزفری در گوش مینوشتیم هر چه که گفته بودند و ما جا مانده بودیم. برای هرکسی این کار طاقتفرسا و ملالآور بود برای من اما لذتبخش و شیرین. باحوصله مینشستم و هر چه
«من زهرا شریفی هستم. در زمستانی سرد به دنیا آمدم. بعد از گذراندن دوران ابتدای و راهنمایی با علاقۀ زیاد وارد رشتۀ ریاضی شدم و چهار سال را با انتگرال و مشتق و مثلثات گذراندم. بعدازآن اما دل به رشتۀ اقتصاد دادم و در همین رشته ادامه تحصیل دادم…» شاید برای تعریف کردن داستان خودمان
یکوقتهایی پیش میآید که دلم میخواهد بنویسم اما نمیتوانم. مدام کلمات عجیبوغریب سر هم میکنم و هزار هزار کلمه مینویسم اما نمیشود آنچه باید. منتظر جریان الهام بودن یکی از دلایلی است که مرا از نوشتن بازمیدارد. اینکه نتوانم بنویسم برایم واقعاً عذابآور است. به بعضی از هنرمندان که نگاه میکنم میبینم مدام در حال
همیشه بحثهایی مطرح است که میگویند کتاب بخوانیم تا به نوشتن برسیم یا از نوشتن به ضعفهای مطالعاتی خود پی ببریم و برویم سراغ کتابها. به من هم توصیههای زیادی میشود که بیشتر و بیشتر بخوان تا بتوانی بهتر بنویسی. من اما هر دو راه را رفتهام. خواندن بهعنوان پیشنیاز نوشتن و برعکس. نتیجهای که
کلاس خوشنویسی که میرفتم همیشه از استاد میپرسیدم من استعداد دارم؟ و او با لبخندی میگفت بله؛ اما خطهای کجوکوله و درهمریختهام چیز دیگری را نشان میداد و ته دلم میگفتم نه ندارم. استعداد خوشنویسی فقط یک رؤیاست. بااینحال از پا ننشستم و هرروز به حجم کاغذهایی که مینوشتم افزوده میشد. تا اینکه خودم از
همۀ ما کلمۀ پیشنویس یا چرکنویس را شنیدهایم و میدانیم چیست. بااینحال اغلب از بازنویسی و ویرایش نوشته قبل از انتشار سر باز میزنیم. خیلی از نویسندگان و شاعران بازنویسی را کاری بیهوده میدانند اما این کار درواقع نوعی لایروبی است. برای اینکه نوشتۀ ما بهتر و گیراتر شود بازبینی ضروری است. بازنویسی میتواند اصلاح