مردن با چخوف

بی‌حوصله و کلافه زل زده بودم به پنجره و به درختی نگاه می‌کردم که به فاصلۀ خوردن یک ناهار شاخه‌های خشکش را که جای پای کبوترها بود بریدند.

کوهی از کار و تنی خسته.

حتی حوصلۀ حرف زدن هم نداشتم و این عجیب‌ترین حالت ممکن بود برای دختری که با خودش هم بلندبلند حرف می‌زند.

کمی کاغذهایم را زیر و رو کردم.

توی کتاب‌ها چرخیدم.

چندتایی را برداشتم و جایم را عوض کردم تا چشمم دوباره به عابرانی که باعجله توی خیابان می‌دوند نیفتد.

همان‌ها که گاهی تند تند راه می‌روند و گاهی سرشان را کج می‌کنند و روی زمین تف می‌اندازند.

همان‌ها که گوشی موبایل را دم گوششان گذاشته‌اند و دست‌هایشان را تکان می‌دهند.

همان‌ها که سرشان را توی پالتو فروبرده‌اند و غرق در فکر طول خیابان را با فاصله‌ای کم از دیوار راه می‌روند.

دلم می‌خواست رو به دیوار و پشت به تمام دنیا بنشینم و کتاب‌ها را ورق بزنم.

از بی‌حوصلگی و کرختی بیزارم اما چه می‌شود کرد وقتی به جان آدم می‌افتد؟

حداقل کاری که می‌توانستم برای خودم انجام دهم این بود که دست به موبایل نزنم و دوره نگردم توی اینستاگرام به بهانۀ افسردگی چندساعته.

بیرون باران هم می‌بارید. باران که می‌بارد آدم یک جور دیگر دلش می‌خواهد بنشیند و زل بزند به دیوار و حس هیچ کاری نکردن بیشتر از همه‌چیز است.

کتاب‌هایی را که با خودم آورده بودم توی هال یکی‌یکی برمی‌داشتم و ورق می‌زدم و می‌گذاشتم زیر و دوباره از نو.

دو خط می‌خواندم و حالا بعدی.

این روند هی تکرار شد تا تصمیم گرفتم به خواندن یک داستان نه‌چندان کوتاه.

با خودم فکر کردم چرا بخوانم؟ همین‌طوری لم بدهم روی مبل و داستان بخوانم؟ خیلی خوش به حالم نمی‌شود؟ آن هم میان این همه کار؟

خب چه می‌کردم؟

سریع پریدم پشت میز و شق‌ورق نشستم جلوی مانیتور.

بی‌اعتنا به همۀ آن‌هایی که تف می‌کردند و می‌دویدند و با موبایل حرف می‌زدند.

بدون نیم‌نگاهی به شاخه‌های درختی که حالا نبودند.

داستان را هم‌زمان که می‌خواندم تایپ هم می‌کردم.

قصه جدید بود. از نویسنده‌ای که نامش را فقط یک بار شنیده بودم. دو سال پیش، بعد از آن یک باری که نامش را شنیدم یک داستان از او خواندم.

شروع کردم به خواندن و نوشتن.

چند صفحه که گذشت احساس کردم بدنم درد می‌کند. صدایم در نمی‌آید و دست‌هایم بی‌جان شده؛ اما بااین‌حال تند و تند تایپ می‌کردم. می‌نوشتم و نه دلم می‌آمد چشم از کتاب بردارم و نه انگشت از کی بورد.

بله. من با چخوف مریض شده بودم.

من با چخوف درد می‌کشیدم.

و مثل چخوف با وجود درد لبخند به لب داشتم.

هر چه بیشتر پیش می‌رفتم کلمه‌ها تا عمق جانم نفوذ می‌کردند. حتی صدای پای لئو تولستوی را که مسیر راهروی بیمارستان را تا اتاق طی می‌کرد می‌شنیدم.

گرمای دست‌های اولگا همسر چخوف را حس می‌کردم.

حرکت قلم را توی دست‌های خواهرش وقتی یادداشت روزانه می‌نوشت می‌دیدم.

با خودم فکر کردم محال بود با خواندن سادۀ داستان آن هم لم داده روی مبل و لیوان چای در بغل این‌طوری واژه واژه‌اش را بنوشم.

رازِ این حل شدن در داستان، نوشتن بود.

نوشتنی که مرا از همه جا رها کرد و چسباند روی صندلی تا بی‌وقفه ضربه بزنم روی دکمه‌های کیبورد و نفهمم کی هوا تاریک شده و آن‌هایی که تف می‌کردند و می‌دویدند و با موبایل حرف می‌زدند کجا رفتند.

این‌طوری می‌توان فهمید داستان چطور پیش می‌رود.

می‌توان فهمید نویسنده چه مراحلی را طی کرده است و کجاها سرک کشیده.

حالا می‌توانم بروم توی ذهن پسرک پیشخدمت هتل و با او نگران چوب‌پنبه‌ای باشم که روی زمین افتاده.

از اینکه رونویسی چقدر خوب است و چقدر به نویسنده کمک می‌کند زیاد گفته‌اند و شنیده‌ایم.

اما زمانی این را با تمام جانم حس کردم که دیدم زهرای بی‌حوصله و بی‌رنگ و روی صبح، غروب زیر باران لی‌لی‌کنان به خانه می‌رود.

هرچند که ساعتی پیش سرانجام با چخوف مرده بود.

 


کانال تلگرام چگونه شاعر شویم؟

در اینستاگرام با هم شعر بخوانیم

۶ نظر

نظر خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *