تا همین امروز فکر میکردم طبع شعر چیزی نیست که از بین برود و چشمهای است که همیشه میجوشد حالا گاهی کم گاهی زیاد؛ اما همیشه آب دارد.
تا اینکه دیدم نه، چشمۀ طبع شعر برخی نهتنها آبی ندارد که اطرافش از خشکی ترک ترک هم شده...
مثلاً همین خودِ تو. وقتی با هم به تماشای فوتبال مینشینیم من درگیر این هستم که درنهایت این قر و فری که بازیکن به خودش میدهد و از این طرف زمین به آن طرف میرود در نهایت میخواهد به کجا برسد؟ حالا با بردوباخت هم ممکن است غمگین شویم یا شاد...
سال ۲۰۰۸ تورنتو بودم. یکی از عصرهای پاییزی توی خیابان قدم میزدم که بدون قصد خرید و کاملاً اتفاقی وارد مغازهای شدم که صفحههای موسیقی میفروخت.بعد از شنیدن چند قطعه، ناگهان یکی از آنها بهشدت به دلم نشست. نه از نوع موسیقیاش چیزی میدانستم نه زبانش را میفهمیدم...
نمیدانم اواخر بهار یا ابتدای تابستان، بههرحال همان موقعی که هوا رو به گرما میرود و ما چای عصرانهمان را توی حیاط میخوردیم دود سیاهی مثل غول چراغ جادو سر به آسمان میکشید...
دهخدا در لغتنامهاش هنر را معادل علم و معرفت و دانش و فضل و فضیلت و کمال دانسته است.
لئو تولستوی میگوید: «هنر آن چیزی است که فرد احساس کرده، تجربه کرده، یا آموخته و عمداً به دیگران انتقال میدهد.»
بعدها دیدم که به درهم ریختن متن و جملات و نوشتهها علاقۀ زیادی دارم و همین میتواند جایی باشد برای یادگیری بیشتر.
ریزبینی و دقتم هم که گاهی برایم دردسر میساخت میتوانست سبب خیر شود و شد...
شعر همانطور که چیزهای زیادی را به خواننده نشان میدهد خیلی چیزها را هم از او پنهان میکند.
واژهها پر از رمز و رازند و البته در شعر بیش از ارزش واقعی خود ظاهر میشوند. برای همین هم نمیتوان با یک بار خواندن شعر به روح آن دست یافت...
ممکن است نویسندهای خوب و تمیز و درست بنویسد. تمام قواعد نگارشی را رعایت کند. کلمهها و استعارهها و تشبیهها همه سر جای خودشان باشند اما نویسندۀ خوبی نباشد...
همۀ ما در طول زندگی یا حداقل مقاطعی از آن را ویرایشگر بودهایم.
نویسندهای که نوشتههای خودش را بازنویسی میکند، سخنرانی که وسط جلسه برای پیدا کردن یک کلمۀ مناسب مکث میکند یا دانشآموزی که برگۀ امتحان خود را دوباره میخواند برای تصحیح یا حذف و اضافه همه در حال ویرایش کردن هستند...