سوال زیاد میپرسم. حتی گفتگوهای درونی من هم پر از پرسش است، گاهی بیپاسخ، گاهی مبهم و گاهی هم با جواب واضح و روشن. برای خودم که مینویسم وقتی بر میگردم و صفحه را نگاه میکنم ردیفی پر از علامت سوال میبینم و بعضی وقتها که حتی از خودم هم خجالت میکشم فقط پشت
بحث از کجا شروع شد؟ از نهاد و مسند. اختلاف نظری که هنوز هم بعد از دوازده سال ادامه دارد ولی همین جدل، رفاقتی را ساخت که هر روز عمیقتر و زیباتر میشود. کلاس اول دبیرستان دبیر ادبیاتی داشتم که همان روزهای آغازین سال تحصیلی از سوالهای من کلافه شد. من دانشآموزی به شدت
انگشتهای بلند و کشیدهاش تند و تند حرکت میکرد و نخهای کامواییِ رنگی دور آنها میچرخید. ساعتها زل میزدم به آن دستها که خسته نمیشدند از بافتن، آنقدر که چشمهای من بیرمق میشد و به خواب میرفت. کلافهای گِرد روی زمین قِل میخوردند و هی کوچکتر میشدند تا من مشقهایم را که مانده بود
داستان «ماهی و جفتش» را چند سال پیش خوانده بودم و حتی بارها صدایم را ضبط کردم و به قصه گوش دادم. اما برای خودم هم عجیب است با این کنجکاوی عجیب و غریبی که دارم چرا به دنبال اسم نویسنده نبودم. تا اینکه بعد از مدتها «مدّ و مه» را خواندم و بعد «نامه
حالا ارزش داره؟ روزی چند ساعت کار میکنی؟ مگه چقدر میدن؟ دخل و خرجت جور میشه؟ به جای این کارا بیا و برو کلاس حسابداری جملات بالا را روزی چند بار از افراد مختلف، آنهایی که میدانند نوشتن را انتخاب کردهام، میشنوم. من کارمند نیستم، شاغل نیستم، گاهی توی مجلههای اینترنتی مینویسم. همین. شاید
این نوشته صرفاً تجربۀ شخصی من است. خوشنویسی را با دورههای آموزشی استاد صدری شروع کردم. تقریباً یک ماه در کلاس شرکت کرده و چون آن زمان تنها برای تفریح و سرگرمی مینوشتم کلاس را رها و خودم گاهگاهی در خانه تمرین میکردم. اما این کار فقط خط تحریری مرا ارتقا داد. بعد از
پیشنوشت: تقریباً تمام آنهایی که مرا میشناسند از علاقهام به نامهنگاری باخبرند. نامۀ زیر که “سهراب سپهری” خطاب به دوستش نوشته را، دوستی که از عشق من به نامهها با خبر است برایم فرستاده. دوست داشتم این حالِ خوش را به اشتراک بگذارم. اصل مطلب: نازی «…دارم نگاه میکنم، و چیزها در من میروید. در
یک هفته از همایش متمم گذشته و تقریباً تب و تاب آن خوابیده است. امروز بعد از گذشت این روزها و دیدن بازخوردها تصمیم گرفتم چند خطی برای شاهین بنویسم که عاشق کلمههاست. کلمهها و عددها. علاقۀ او به واژهها آدم را سر ذوق میآورد. گاهی وقتی حرف میزند میبینم از دهانش و گوشهایش
عجله نداشتم و ترافیک کلافهام نکرده بود. از ایستگاه مترو حقانی به سمت میدان ونک میرفتیم و در همین مسیر کوتاه ترافیک عجیب و غریبی را تجربه کردم. راننده ناراحت بود و با لهجه خیلی شیرین کردی غر میزد. کتاب “شیب” ست گادین و “هشت داستان” ابراهیم گلستان توی کیفم بود. برای اینکه به
مهر ماه سال گذشته ماجرایی ذهنم را به شدت مشغول کرده بود و هر چه تلاش میکردم به نتیجه نمیرسیدم. با حالت استیصال شدید حافظ را باز کردم و گفت “هان مشو نومید چون واقف نهای از سِر غیب” این شعر تمام روزم را ساخت و حالم را خوب کرد. اما امروز بعد از مدتها