میخواهی بنویسی، قلم توی دستانت نمیماند. ذهنت تهی از کلمات میشود و انگار طنابی دور گردنت مدام راه نفست را تنگتر میکند. میخواهی بنویسی، گُر میگیری. آنقدر که صد لیوان آب خنک هم چاره نمیشود. میخواهی بنویسی کاغذ، رنگ به خود نمیگیرد و جملهها جان ندارند. انگار شَرّ نوشتن تو را گرفته. هیچ نقاشی با
دوران نوجوانی من پر از ترس از دست دادن بود. دلهرۀ نبودن آدمهایی که دوستشان داشتم، از خانوادهام گرفته تا دوستانم. آن روزها به خاطر کنترل نکردن این ترسها که البته آگاهی کافی هم نداشتم از بودنشان، آسیبهای زیادی دیدهام به خصوص در روابط دوستانهام. بعد از طی آن روزها، ترس از آیندۀ مبهمی که
«پنجره را باز کردم اما به هر چه نگاه میکردم چیزی نمیدیدم. سرما به پهلوهام چنگ زده بود و دندانهام را قفل کرده بود. صدای گاه و بی گاه سگها هیچ معنایی در آن تاریکی نداشت. گاهی سرفهای میکردند، اعتراضی هم نداشتند. گویی بخشی از زندگی است؛ مثل نفس کشیدن، لاییدن، گریستن. درختها از سی
گاهی پیش میآید وقتی با خودمان تنها میشویم این منِ فعلی را نمیشناسیم. انگار آدمی دیگر در پوستۀ ما شکل گرفته و روزبهروز رشد میکند. وقتی وارد رابطهای میشویم، دوستانه، عاطفی یا زناشویی شاید حتی فکر هم نکنیم که ممکن است ناخواسته چنین از خودمان دور شویم و زیر سایۀ طرف مقابل وجود اصیلمان رنگ
هزار هزار کلمه هم که مینویسم آخر چیزی مرا رنج میدهد. ته دلم حس میکنم کم است؛ اما چه و چقدر را نمیدانم. باید به یک جایی برسم که بگویم حالا شد. هزارتا… دو هزارتا…سه…چهار… نوشتم: طی روز اگر یک متن ادبی جاندار و یک نامه بنویسم حالم خوبِ خوب است. جمعه از همان روزهایی
شاید با خودتان بگویید طبیعی است که ما هرکدام منحصربهفرد هستیم و این موضوع نیازی به تلاش ندارد. بله همۀ ما از بدو تولد منحصربهفرد و خاص بودهایم. زندگیهای متفاوتی داریم و هر کاری را که با توجه به ارزشها، اصول، باورها و مهارتهایمان انجام دهیم قطعاً خاص خودمان است. یعنی ما بدون اینکه کاری
«همینکه شروع کرد به خواندن به دنبال معنی کلمۀ مجبول دست به دامن واژهیاب شد. دو خط بعد لینک مطلب قبلی را دید و روی آن کلیک کرد. تا به خودش آمد انبوهی از صفحههای مختلف را دید که سلسهوار باز شدهاند و میان آنها به دنبال منبع اصلی میگشت و وقتی آن را پیدا
دوران دبیرستان بااینکه شیفتۀ درس ادبیات بودم اما استعاره همیشه مرا وحشتزده میکرد. هر چه با آن سروکله میزدم نتیجه نمیگرفتم و ناامید و مستأصل از ادامۀ کار دست میکشیدم. از آن روزها چند سال میگذرد و وقتی دل به دل شعر و رمان دادم و بیشتر از اینکه برای سرگرمی کتابی به دست بگیرم
از هر انگشتش یک هنر میریزد، گاهی حتی باید چند انگشت هم قرض بگیرد. شعر و طنزنویسی و سازوآواز و موسیقی و اجرای رادیو و تلویزیون چند تا از آنهاست. اما فکر میکنم شهرت او به کاریکلماتور است که حداقل من با «نانوا هم جوش شیرین میزند، بیچاره فرهاد» شناختمش و بعدها کتابی با همین
مسئلهای که خیلی از افراد ازجمله خود من با آن مواجه هستند این است که همه میدانیم چه کارهایی باید انجام دهیم، برای خوشبختی به چه ابزاری لازم داریم و پا در کدام راهها بگذاریم و چه چیزی باعث رشد ما میشود، میدانیم که چه زمانی و کجای زندگیمان باید چه کارهایی انجام دهیم اما