میگویند رونویسی از آثار بزرگان برای مشقِ نویسندگی چقدر خاصیت دارد و هر چه بیشتر از نوشتهها کپی بردارید سبک و قلم و روح آن در تنتان جاریتر میشود. من هم موافقم با این کار و خیلی هم حس خوبی میدهد. مثلاً وقتی «گدا»ی غلامحسین ساعدی را نوشتم تازه فهمیدم چه بوده و چه شده
هانیۀ عزیزم یک وقتهایی که سؤال میپرسی از من و میگویم کمی فکر کن، نرم نرم اشک میریزی و اظهار میکنی که بلد نیستی. نه اینکه جواب سؤال را ندانی تو در واقع فکر کردن را بلد نیستی. چیزی که به تو یاد ندادهاند و یاد هم نمیدهند هیچ کجا. میان جمع و تفریق و
«هر کلمه یک چمدان است که ما ایدهای را در آن میگذاریم، و سپس آن را به شخص دیگری انتقال میدهیم.» -ناشناس نوشت: «تنبل شدی» جا خوردم چون تنبلی برایم معنی ندارد و این واژه برای لحظهای مرا به فکر فرو برد. همین ماجرای ساده من را بر آن داشت تا از کلمهها بنویسم، به
باید یک طرح مینوشتم برای مجلهای که قرار بود همکاری کنم با آنها. طرحی برای توسعه. تازه وارد این فضا شده بودم و اصلاً هیچ ذهنیت و پیشزمینهای نداشتم. شروع کردم به جستوجو و چرخیدن میان کارهای مشابه اما هر چه بیشتر میگذشت سردرگمتر میشدم. مینوشتم و تأیید نمیشد. وقتی ماجرا را برای رفیقی که
نوشت: «تو سمج و فضولی.» برای خودم نوشتم: «زهرا سرسخت و کنجکاو است.» کلمات و عبارات ظاهراً منفی، که دیگران در مورد من به کار میبرند، در هر شرایط و موقعیت و با هر منظوری که باشد، را به اصطلاحی مثبت برمیگردانم و سعی میکنم همان را در خودم تقویت کنم. توی ذهن خودم مصداقهای
نوشت: « تو بیش از توان جسمیت فعالیت میکنی» -« کسی که کتاب نمیخونه چطور میتونه یه اثر فاخر رو از غیر فاخر تشخیص بده؟» -« کاش شام رو پیش ما میموندی» -« دلم میخواست بعد مرگ مادرم با من همدلتر بودی» -«چقدر رنگ توی زندگی تو جریان داره» -«برای تمام متنهات طرح میزنم.» -«توی
همیشه با خودم فکر میکردم رابطهها متر و معیاری ندارند. همین که دو طرف از هم توقعی نداشته باشند، البته انتظارات خارج از چهارچوب، کافی است و دوستیها به این شکل میتوانند تا ابد پایدار و جاری بمانند. مدتی است به شکل دوستیهای خودم نگاه میکنم و هر کدام که برایم ارزشمند است را از
«خنده یک زبان جهانی است. پدیدهایست منحصربهفرد که در هر فرهنگی اتفاق میافتد و به شما کمک میکند که با تأکید بر اشتراکات به فراتر از مرزهای فرهنگی بروید.» -ناشناس گاهی فکر میکنیم شاد بودن خیلی سخت است و دیر به دست میآید. چرا؟ چون شادی ما وابسته است به عوامل بیرونی، وابسته
«مامان دلش نمیخواهد من کارخانۀ حبابسازی داشته باشم؛ چون ترکیدن حبابها روی فرش هم کثیفکاری است و هم بوی بدی راه میاندازد، از فردا کارخانه به حیاط منتقل میشود شاید مامان دیگر چیزی نگوید» «سمانه با من بازی نمیکند؛ چون نمیتواند مثل من بدود شاید باید کمتر بدوم» «نرگس دوست ندارد من به رنگ
بعد از دیدن فیلم روی راه شیری، ذهنم مشغول شد به تمام رابطههایی که اطرافم میدیدم که گاهی عاشقانه بود و گاهی هم نه. به آنها که پایدار بودند و به بعضی که از میانۀ راه یک جایی محو میشد و گم. چیزی که بعد از تماشای این فیلم و با توجه به معدود رابطههایی