هر بار کتابی میخوانم که بخشهایی از آن دیالوگهای نابی دارد به اهمیت این نوع نوشتن بیشتر پی میبرم. چراکه مهارت نوشتن گفتگوهای جذاب و تأثیرگذار نهتنها در امر نوشتن که در تمام زوایای زندگی و ارتباطات مهم و کاربردی است. گفتگو نویسی میتواند در انواع نوشتهها از داستانی و شعر گرفته تا مقاله و
با خودم فکر میکردم چرا بعد از گذشت چند قرن آموزههای گلستان و بوستان سعدی دهانبهدهان میچرخند و غزلهای حافظ روحنوازند. چطور میشود که رمانها و مقالههایی از سالهای دور هنوز الهامبخش و راهگشا هستند. حتی درگیریم با کتیبههایی که به جا مانده از دورانی که نمیتوانیم حدس بزنیم چه میگذشته بر مردمانش، که دست
«او عصبانی بود، فریاد میکشید، از شدت خشم صورتش سرخ شده بود» دستهایش را مشت کرده بود. ناخنهایش توی پوستش فرومیرفت و چهرهاش برافروخته بود. میخواست فریاد بزند اما به فشردن دندانهایش به هم بسنده کرد. همانطور که از چشمهایش آتش میریخت دستهای مشت شدهاش را روی میز کوبید و با یک حرکت هر چه
عدهای، زندگی در یک چارچوب مشخص با قانونهای از پیش تعریفشده را دوست دارند و نمیخواهند آنها را بشکنند. برای این دسته، زندگی خوب یعنی داشتن یک دستورالعمل مشخص و رفتن در مسیری بدون مخاطره. البته من با این نگاه مشکلی ندارم. بر این باورم که یک سری قوانین باید وجود داشته باشد تا زندگی
دوران دبیرستان بااینکه شیفتۀ درس ادبیات بودم اما استعاره همیشه مرا وحشتزده میکرد. هر چه با آن سروکله میزدم نتیجه نمیگرفتم و ناامید و مستأصل از ادامۀ کار دست میکشیدم. از آن روزها چند سال میگذرد و وقتی دل به دل شعر و رمان دادم و بیشتر از اینکه برای سرگرمی کتابی به دست بگیرم
مسئلهای که خیلی از افراد ازجمله خود من با آن مواجه هستند این است که همه میدانیم چه کارهایی باید انجام دهیم، برای خوشبختی به چه ابزاری لازم داریم و پا در کدام راهها بگذاریم و چه چیزی باعث رشد ما میشود، میدانیم که چه زمانی و کجای زندگیمان باید چه کارهایی انجام دهیم اما
معمولاً با شروع سال جدید همۀ ما برنامههای خاصی طرح میکنیم برای ۳۶۵ روزی که پیش رو داریم. حتی اگر آنها را ثبت نکنیم هم باز در ذهن خودمان رؤیاهایمان را کنار هم میچینیم. من هم زمانی همین کارها را انجام میدادم اما تا پایان سال نمیشد آنچه باید میشد. به همین دلیل بنا را
دوران دانشجویی صدای استادهایی که به فکر دست و انگشتان ما نبودند موقع جزوه گفتن را ضبط میکردیم. بعد میآمدیم و ساعتی هندزفری در گوش مینوشتیم هر چه که گفته بودند و ما جا مانده بودیم. برای هرکسی این کار طاقتفرسا و ملالآور بود برای من اما لذتبخش و شیرین. باحوصله مینشستم و هر چه
«من زهرا شریفی هستم. در زمستانی سرد به دنیا آمدم. بعد از گذراندن دوران ابتدای و راهنمایی با علاقۀ زیاد وارد رشتۀ ریاضی شدم و چهار سال را با انتگرال و مشتق و مثلثات گذراندم. بعدازآن اما دل به رشتۀ اقتصاد دادم و در همین رشته ادامه تحصیل دادم…» شاید برای تعریف کردن داستان خودمان
یکوقتهایی پیش میآید که دلم میخواهد بنویسم اما نمیتوانم. مدام کلمات عجیبوغریب سر هم میکنم و هزار هزار کلمه مینویسم اما نمیشود آنچه باید. منتظر جریان الهام بودن یکی از دلایلی است که مرا از نوشتن بازمیدارد. اینکه نتوانم بنویسم برایم واقعاً عذابآور است. به بعضی از هنرمندان که نگاه میکنم میبینم مدام در حال