نویسنده: زهرا شریفی

چرا نامه می نویسم؟

  «ادبیات واقعی همین نامه‌ها هستند که در لحظه زاده می‌شوند و می‌میرند» -بهمن فرسی   با خودم که مرور می‌کنم می‌بینم هر بار که خواستم پیامی را راجع به هر موضوعی به کسی منتقل کنم نامه نوشته‌ام. برای تشکر، اظهار خشم، ابراز محبت یا کار و درس و حتی گاهی برای خودم هم نامه

آیا در مسیر درست قرار داریم؟

  به گمانم وقتی از لحظات زندگی خود لذت می‌بریم یعنی در مسیر درست قرار داریم. وقتی برای رسیدن به اهدافمان با موانع می‌جنگیم و آن‌ها را از سر راه خود برمی‌داریم یعنی در مسیر درست قرار داریم. اگر همه سختی‌ها را به جان بخریم و عوامل بیرونی ما را دلسرد نکنند راه درستی را

۵ نکته برای افزایش بهره‌وری

  دغدغۀ این روزهایم مدیریت زمان است و افزایش بهره‎وری. با بالا رفتن حجم کارهایم و زمان محدودی که دارم با آزمون و خطا و جستجوی فراوان و گفتگو با برخی از دوستان عزیزم به نکاتی رسیدم که به فضای ذهنی من نظم بیشتری داد. از این رو تصمیم گرفتم تعدادی از آن‌ها را منتشر

دویدن با یوزپلنگان بیژن نجدی

  بیژن نجدی را با داستان گیاهی در قرنطینه شناختم. قصه‌ای که آنقدر عمیق گذشته و حال را به هم پیوند می‌دهد که چندین و چند بار آن را خواندم و از آنجا که به هیچ‌کدام از کتاب‌های نجدی دسترسی نداشتم سه سال با همین داستان زندگی کردم تا به “یوزپلنگانی که با من دویده‌اند”

از قانون جذب تا توسعۀ فردی

  طی شش ماه گذشته ۱۶۰ بار از قانون جذب نوشته‌ام. هر چند روز اول که پیشنهاد نوشتن دربارۀ این قانون را پذیرفتم هیچ چیزی از آن نمی‌دانستم و برای نوشتن هر مطلب باید ساعت‌ها وقت می‌گذاشتم، اما شروع کار جدی من به نوعی با قانون جذب بود. بر خلاف چیزهایی که از این قانون

چرا نویسندگی؟

  روزی که مادرم کاغذ و قلمی به دستم داد و گفت بنویس هنوز مدرسه نمی‌رفتم. شروع کردم به نامه‌نگاری با برادرانم که در شهر دیگری مشغول به تحصیل بودند. آن جا فهمیدم برای حرف زدن صفحۀ سفید کاغذ خیلی مناسب‌تر است و نوشتن‌های من از هر دری شروع شد. بعد از آن دفترچه‌های کوچکی

حسین منزوی و عاشقانه‌های بی‌قید

  چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود شعری بی‌نام از شاعری گمنام. این یک بیت، پیامکی بود که چند سال پیش مدام دست‌به‌دست می‌شد و مرا با “حسین منزوی” و بعد از آن با افسانۀ “ماه و پلنگ” آشنا کرد. مدتی است که به منزوی

در دنیای کتاب‌ها قدم بگذار

هانیۀ عزیزم به تو گفتم کتاب بخوان. وقتی هم سن و سال تو بودم هر روز یک کتاب می‌خواندم. برایم بیشتر تفریح بود تا کاری برای یادگیری. کنار "کیهان‌بچه­ها" و "گل‌­آقا" و "پوپک" و "دوچرخه" هر روز قصه می‌خواندم نه رمان‌های پوچ و به دردنخور. آن روزها مثل حالا برای خرید کتاب شرایط مناسب نداشتیم اما من

بیا نپرسیم

  سوال زیاد می‌پرسم. حتی گفتگوهای درونی من هم پر از پرسش است، گاهی بی‌پاسخ، گاهی مبهم و گاهی هم با جواب واضح و روشن. برای خودم که می‌نویسم وقتی بر می‌گردم و صفحه را نگاه می‌کنم ردیفی پر از علامت سوال می‌بینم و بعضی وقت‌ها که حتی از خودم هم خجالت می‌کشم فقط پشت

مادرم آب و آینه و قرآن در دست

  بحث از کجا شروع شد؟ از نهاد و مسند. اختلاف نظری که هنوز هم بعد از دوازده سال ادامه دارد ولی همین جدل، رفاقتی را ساخت که هر روز عمیق‌تر و زیباتر می‌شود. کلاس اول دبیرستان دبیر ادبیاتی داشتم که همان روزهای آغازین سال تحصیلی از سوال‌های من کلافه شد. من دانش‌آموزی به شدت