اگر داستانی درون تو هست، باید بیرون بیاید. -ویلیام فاکنر داستان زندگی شما چیست؟ عادتهای شما، رفتارتان، غذایی که میخورید، فعالیتهایی که انجام میدهید و… شاید فکر کنید داستان فرمی خیلی عجیبوغریب است که تنها عدهای از پس آن برمیآیند؛ اما داستان ظرفی است که میتواند هر چیزی را درون خود جای دهد و
برای خودم یک غول ساخته بودم و میترسیدم اگر قدم پیش بگذارم یک لقمۀ چرب بشوم. تمام روزهایی که به سرم میزد کمی کار را پیش ببرم از ترس حجم کارهای انجامنشده و غولی که کمین کرده بود برای زمین زدنم خودم را مشغول چیزی دیگر میکردم. مدتهای زیادی گذشت و هر چه من عقبنشینی
گاهی فکر میکنم باید به کار نویسندهای که اولین پیشنویس خود را منتشر میکند شک کرد. اغلب نویسندهها برای نوشتهها خود، بهخصوص اگر کتاب، داستان، رمان یا حتی پست وبلاگ باشد زمان صرف میکنند و نسخۀ دوم، سوم یا چهارم آن را در معرض دید قرار میدهند. اما از پیشنویس اولیه تا نسخۀ بعدی چه
ما با استعارهها زندگی میکنیم (+) و گاهی از قدرت آنها غافلیم. قدرتی که میتواند نوع دیدگاه و تفکرمان را تغییر دهد. در این بخش میخواهم بهمرور استعارههایی که تأثیر زیادی بر ذهن دارند را بررسی کنم. باهم اولین بخش را بخوانیم. از سرت بیرون کن این روزها چه پزشکان چه فیلسوفها و چه دانشمندان
آن روزهایی که میدویدم اینکه زمان کمتری را اختصاص بدهم به ۷ دور طی کردن محیط زمین بسکتبال را با مربیام در میان میگذاشتم. بعد انگار که یک تعهد بزرگ داشته باشم هرروز تلاش میکردم تا سرعتم را بیشتر کنم. آخر هفتهها زمان میگرفت و وقتی میدیدم از چیزی که با او مطرح کردهام هم
یکی از سرگرمیهای من ساختن استعاره است. مدام سعی میکنم همهچیز را در اطراف خودم با هم مقایسه کنم. احساسات، آدمها، رنگها، بوها، صداها و… استعارهها کوتاه و جذاباند و بهتنهایی بار چند پاراگراف و یا چند صفحه را به دوش میکشند. ساختن استعاره مثل شعبدهبازی است. خیلی وقتها ممکن است چیزهایی را به هم
اصلاً بنویسیم که چه؟ هی کلمه پشت هم قطار کنیم که به کجا برسد؟ اینهمه نوشتند و خواندیم چه شد؟ ما برای کی بنویسیم؟ ممکن است خیلی از ما در روند نوشتن چنین سردرگم شویم. گاهی که بیهوا و بیفکر مینویسیم و میگوییم کسی که نمیخواند پس بگذار رها باشم همزمان هم این سؤال توی
دیروز یکی از دوستانم در اینستاگرام سؤالی پرسیده بود بهقرار زیر: برای حال خوب خودتان چهکار میکنید؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که با خودم حرف میزنم. با خودم حرف میزنم، زیاد هم حرف میزنم. امشب که پیاده مسیری را طی میکردم دیدم که دیگر بدون ترس و خجالت با خودم بلند
وقتی بچه بودم دوست داشتم مراقب امتحان باشم. همیشه سر جلسه بستنی میخوردند و برای منی که عاشق بستنی بودم یک شغل ایدهآل بود. بعدها دیدم برای مراقب امتحان شدن نه به درس خواندن نیازی دارم و نه تلاش زیاد. یک موقعی هم دوست داشتم خیاط شوم که وقتی شوهرم مرد بتوانم از پس مخارجم
وقتی متنهایی را که دوست دارم میخوانم گاهی مینشینم و آنها را با زبان خودم بازنویسی میکنم. یکی از لذتهای من درزمینۀ ویرایش و خواندن و نوشتن همین سروکله زدن با کلماتی است که قبلاً از ذهن دیگری در فضای متفاوتی گذشته. اما گاهی ممکن است برای ویرایش متن خودمان وقت کافی نگذاریم. من هم