سال ۲۰۰۸ تورنتو بودم. یکی از عصرهای پاییزی توی خیابان قدم میزدم که بدون قصد خرید و کاملاً اتفاقی وارد مغازهای شدم که صفحههای موسیقی میفروخت.بعد از شنیدن چند قطعه، ناگهان یکی از آنها بهشدت به دلم نشست. نه از نوع موسیقیاش چیزی میدانستم نه زبانش را میفهمیدم...
نمیدانم اواخر بهار یا ابتدای تابستان، بههرحال همان موقعی که هوا رو به گرما میرود و ما چای عصرانهمان را توی حیاط میخوردیم دود سیاهی مثل غول چراغ جادو سر به آسمان میکشید...
دهخدا در لغتنامهاش هنر را معادل علم و معرفت و دانش و فضل و فضیلت و کمال دانسته است.
لئو تولستوی میگوید: «هنر آن چیزی است که فرد احساس کرده، تجربه کرده، یا آموخته و عمداً به دیگران انتقال میدهد.»
هر وقت یک بوم خالی میبینی که به شکل احمقانهای به تو خیره شده و نگاهت میکند، با قلم و رنگ بر گوشش بکوب تا از خواب برخیزد.
نمیدانی که نگاه خیرۀ بوم خالی به هنرمند، چقدر فلجکننده است...
میگفت خیلی حوصله داری که اینقدر همهچیز را مرتب کنار هم میچینی.
میگفت هنرمند را چه به نظم؟ باید میان کتابها و کاغذها غلت بزنی تا بتوان تو را نویسنده نامید. باید کاغذ پاره دوروبرت فت و فراوان باشد تا بتوان گفت نوشتن بلدی.
بیخیال اینهمه حرفهای بیسروته، کتابها را دانهدانه دستمال میکشیدم...
هنر را نمیتوان تعریف کرد. هرروز هرکدام از ما مشغول انجام یک کار هنری هستیم. اویی که زیر لب آواز میخواند، مادربزرگی که میلهای بافتنی بین انگشتانش میرقصد، آشپزی که رنگها و بوها را در هم میآمیزد، آنکه برای فرزندش قصه میگوید و… منی که اینجا مینویسم و تویی که میخوانی. یادگیری و پیگیری هنر
کلمات جاری میشوند بر صفحۀ کاغذ تا بگویند چه در دل شاعر میگذرد و چه دردی به جانش افتاده که دست به دامان واژهها شده چنانکه رنگها به یاری نقاش میشتابند وقتی میخواهد صدای عصیانگر درونش را خاموش کند. شاعر و نقاش هر دو هنرمند هستند ابزار یکی رنگ است و دیگری کلمه. هر دو
شاید بتوان گفت توان آدمیزاد، آنچه به او ارادۀ حرکت، ماندن، حرف زدن، خندیدن و خلق چیزی را میدهد یک قدرت درونی متمایز با اشیاء و سایر موجودات است. چیزی که از درون او را پیش میبرد. آدمها همواره اندیشههایی در سر دارند و در پیِ ابزاری هستند که آنها را انتقال دهند. دراینبین یکی