اول قرار بود شقورق بنشینیم پشت لپتاپ و یک فایل ورد باز کنیم، فونت دلخواه را از بین آن همهای که هست و دانلود کردهایم برداریم و با تیتر کتاب سال بدون فکر کردن هر چه دلمان میخواهد را توی آن بنویسیم. حدود سی نفر این تمرین پیشنهادی را دریافت کردند و از همان روز
وقتی موضوع قانون جذب را پیشنهاد دادند گفتند میدانیم موضوع زردی است اما برای شروع همین را کار کن. ناشی بودم و بدون تجربه. حالا هم باید در مورد چیزی مینوشتم که در همان میدان کاج برای اولین بار شنیده بودم اسمش را. وقتی به خوابگاه برگشتم شروع کردم به جنگ با گوگل. قانون جذب
امروز که مشغول تنظیم کارها و برنامههایم بودم متوجه شدم از وقتی به ساعت نگاه نمیکنم روزهایم با استرس و فشار کمتری میگذرد. نمیگویم بهرهوری و کارایی فوقالعادهای دارم یا نگاه کردن به ساعت خیلی کار خاص و ویژهای است. یک روزهایی از اینکه تا صبح بیدارم ناراحت و نگران بودم و مدام خودم
چشممان که به «کام کوآت» افتاد گفت اولین بار در جستجوی اینترنتی به کام کوآت رسیدم و دربارۀ آن یک مطلب عریض و طویل هم نوشتهام بدون اینکه حتی آن را چشیده باشم. دوست نویسندهام وقتی از سرچ در گوگل و رسیدن به چیزی که تابهحال ندیده گفت چشمهایش برق میزد. برای من که همیشه
چند سال متوالی برای گویندگی تلاش کردم و هر تمرین و سختی و مرارتی که داشت را به جان خریدم. ساعتها جلوی آینه میایستادم و آاااا و اوووو و ایییی میگفتم و دهانم را اندازۀ کف دستم باز میکردم تا کلمات و حروف خوب خودشان را جا بیندازند و از حنجرهام صداهای نو بیرون بریزد.
کهشکان بیستاره: «سلام، میشه راجع به متن من نظر بدین» b.n123: «سلام، خوبی؟» (: «سلام زهرا منو یادت میاد؟» و…. تقریباً هر روز پیامهایی دارم از آدمهایی بدون اسم و تصویر مشخص که یا مرا میشناسند یا نه اما من هیچکدام را به خاطر نمیآورم. یعنی نشانه و شاخصی برای یادآوری وجود ندارد. من از
از دوران نوجوانی به خاطر اینکه شعر زیاد میخواندم و به موسیقی هم علاقۀ زیادی داشتم خیلی از متنهایی که میخواستم بنویسم را بهطور ناخودآگاه یا گاهی هم به خاطر لذتی که برایم داشت، و هنوز هم دارد، بهصورت موزون مینوشتم. بعضی اوقات برای دوستان و معلمهایم میخواندم و تشویق میشدم. آن روزها از شدت
گفت: «رنجهایت را برای خودت نگه دار و با کسی تقسیم نکن، آنها سرمایههای تو هستند.» نمیدانم از کجا نقل کرد، خودش هم نمیدانست. سرم را برگرداندم و به مسیری که در این چند سال آمده بودم نگاه کردم. به تمام سنگهای بزرگ و کوچکی که گاهی مدت زمان زیادی برای برداشتنشان با آنها در
نوشت: «تا هنوز انرژی جوانی در زهرا هست ، بیشتر بخواند بهتر است. بخواند و بخواند و بخواند» حالا که به عقب برمیگردم میبینم با خواندن شروع کردم. هر چه بیشتر میخواندم عطشم برای نوشتن بیشتر میشد و همین غرق شدن در کتابها قلم را میان دستانم جا داد و بعد ذهنم به مثابۀ کامپیوتری
با خودم زیاد حرف میزنم. هیچوقت هم از این موضوع خجالت نکشیدهام. زمانی که ذهنم مشغول است و مسئلهای فکرم را درگیر کرده تندتر حرف میزنم و خدا میداند چهها که نمیگویم با خودم. زمانی که با خودم حرف نمیزنم مثل ورزشکاری هستم که ورزش نکند یا خوشنویسی که قلم توی دستش نمیچرخد. به