میان اینهمه تغییرات بزرگ و سریع در زندگی، ما به داستانهای جدید احتیاج داریم. داستانهایی که ما را به جریان اصلی زندگی وصل کند تا گامهای آیندۀ ما را محکمتر کند.
داستانهایی که خاک وجود ما را برای کاشت بذر رؤیاهای زیبا بارور کند...
این روزها با حرفهای منفی زیادی مواجه میشوم. با «نمیتوانی»ها، «نمیشود»ها و هزارتا «نه» دیگر.
فکر میکنم این هم از مقاومتهای زندگی است وقتی تصمیم میگیریم راهی را برویم که از نظر بقیه سخت است و صعب، و گاهی همۀ آن بقیه دستبهدست هم میدهند تا ما را از هدف دور کنند...
شاید نباید بله را میگفتم اما گفتم و این تازه شروع ماجرا بود.
غذا که میخوردم فکر میکردم حالا که هفتهای سه چهار ساعتم را باید بگذارم برای کاری که هیچ برنامهای برای آن نداشتهام چه خواهد شد.
توی خواب میدیدم به آنی تمام هفتهام تمام شده و من به هیچکدام از کارهای موردعلاقهام نرسیدهام...
چند روز پیش مشغول خواندن چند قیاس بودم تا بتوانم آن را بهتر درک کنم. حتماً راجع به قیاس در همین وبلاگ خواهم نوشت. یکی از جملاتی که ذهنم را مشغول کرد این بود: زندگی مثل یک بازی است. برنده دارد و بازنده. تصمیم گرفتم این جمله را تا میتوانم بسط بدهم. ازآنجاکه این روزها
برای همۀ ما پیش آمده که درخواست بازخورد در مورد کاری را داشته باشیم یا خودمان بخواهیم راجع به فعالیتی نظرمان را بگوییم. چه بهعنوان فردی عادی یا کسی که تخصص خاصی دارد. مثل مربی ورزشی، نویسنده، شاعر، پزشک و… اغلب افرادی که بهطورجدی در یک زمینه فعالیت میکنند، خود ما حتی، گاهی از دیگران
سر دلم را بچه گربهای چنگ میزد وقتیکه او را پیش چشمانم بردند. انگار زندگی همانجا برایم تمام شد و دنیا سیاهیاش را ریخت روی سرم. مرگ، آنهم اگر به سراغ مادری بیاید که تازه میخواهی آغوشش را لمس کنی، سهمگین است. تو فکر میکنی تنها همان یک نفر توی جهان بود و حالا جهان
اصلاً بنویسیم که چه؟ هی کلمه پشت هم قطار کنیم که به کجا برسد؟ اینهمه نوشتند و خواندیم چه شد؟ ما برای کی بنویسیم؟ ممکن است خیلی از ما در روند نوشتن چنین سردرگم شویم. گاهی که بیهوا و بیفکر مینویسیم و میگوییم کسی که نمیخواند پس بگذار رها باشم همزمان هم این سؤال توی
همیشه وقتی از استعاره حرف میزنیم خودبهخود ذهن ما پرتاب میشود به کلاس ادبیات و زبان فارسی مدرسه و شعرهای خشکی که باید از میانشان استعاره پیدا میکردیم. الحق که کاری سختتر از این هم نمیتوان پیدا کرد آن زمان بهخصوص وقتی قضیه به تستهای کنکور میکشید و سرعت عمل و ضریب ۴٫ غافل از
پیاده، تاریکی خیابان را قدم میزدم و فکر میکردم. توی دلم با کلمات جشن گرفته بودم اما تصور انجام کاری که جز ملال برایم چیزی ندارد آزارم میداد. چرا ملال؟ همینکه مینشینم پای کار دلم میخواهد شعر بخوانم، کانال را بهروز کنم، کتابهایم را ورق بزنم، هزار کلمهها را بنویسم. آرام و قرار نشستن ندارم
استعارهها بنیان درک، فکر و عمل ما هستند. -لیکاف دو ماه دیگر باید از پایاننامهای دفاع کنم که حول محور پیچیدگی اقتصادی میچرخد و من تا چند روز پیش بااینکه میدانستم این شاخص، که عمر زیادی هم ندارد، در پی توضیح چه مفهومی است اما از بازنمودن آن برای دیگری یا حتی برای خودم عاجز