به خودم قول داده بودم از کلمهها و عبارتهای منفی استفاده نکنم. ننویسم «نمیتوانم»، نگویم «نمیشود»، فکر نکنم به اینکه «راه به جایی نمیبرد.» (+) این عبارتها خودبهخود جای خودشان را توی ذهن باز میکنند و شکل میگیرند طوری که مثل امروزِ من ناخودآگاه یا بر زبان جاری میشوند یا روی کاغذ و یا میلولند
دوران نوجوانی من پر از ترس از دست دادن بود. دلهرۀ نبودن آدمهایی که دوستشان داشتم، از خانوادهام گرفته تا دوستانم. آن روزها به خاطر کنترل نکردن این ترسها که البته آگاهی کافی هم نداشتم از بودنشان، آسیبهای زیادی دیدهام به خصوص در روابط دوستانهام. بعد از طی آن روزها، ترس از آیندۀ مبهمی که
اولین نوشتۀ مثلاً جدی و رسمی خودم را جلوی چشمم گذاشته بودم و دنبال کسی میگشتم تا آن را بخواند و نقد کند. شمارههای گوشی را بالا و پایین میکردم، صفحۀ اینستاگرام را زیرورو و گوگل را خسته. تصمیم گرفتم دو سه بندی را که بهزحمت و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره
چشممان که به «کام کوآت» افتاد گفت اولین بار در جستجوی اینترنتی به کام کوآت رسیدم و دربارۀ آن یک مطلب عریض و طویل هم نوشتهام بدون اینکه حتی آن را چشیده باشم. دوست نویسندهام وقتی از سرچ در گوگل و رسیدن به چیزی که تابهحال ندیده گفت چشمهایش برق میزد. برای من که همیشه
کهشکان بیستاره: «سلام، میشه راجع به متن من نظر بدین» b.n123: «سلام، خوبی؟» (: «سلام زهرا منو یادت میاد؟» و…. تقریباً هر روز پیامهایی دارم از آدمهایی بدون اسم و تصویر مشخص که یا مرا میشناسند یا نه اما من هیچکدام را به خاطر نمیآورم. یعنی نشانه و شاخصی برای یادآوری وجود ندارد. من از
میگویند رونویسی از آثار بزرگان برای مشقِ نویسندگی چقدر خاصیت دارد و هر چه بیشتر از نوشتهها کپی بردارید سبک و قلم و روح آن در تنتان جاریتر میشود. من هم موافقم با این کار و خیلی هم حس خوبی میدهد. مثلاً وقتی «گدا»ی غلامحسین ساعدی را نوشتم تازه فهمیدم چه بوده و چه شده
باید یک طرح مینوشتم برای مجلهای که قرار بود همکاری کنم با آنها. طرحی برای توسعه. تازه وارد این فضا شده بودم و اصلاً هیچ ذهنیت و پیشزمینهای نداشتم. شروع کردم به جستوجو و چرخیدن میان کارهای مشابه اما هر چه بیشتر میگذشت سردرگمتر میشدم. مینوشتم و تأیید نمیشد. وقتی ماجرا را برای رفیقی که
انقلاب انقلاب نکنید، به انقلاب بروید. منظور از انقلاب به طور خاص کتابفروشی است. حالا هر جای دنیا که هستید. البته برای من لوازم تحریر را هم در بر میگیرد. فکر میکنم کمهزینهترین راه برای اینکه خودمان را بازیابی کنیم و حال خوبی به دست آوریم همین کتابدرمانی است، هیچ عذر و بهانهای هم
از آسیب مجدد به پا، درد امانم را بریده بود و نیمهشب نمیدانستم برای التیام آن چه کار کنم. نوشتن، بستن چشمها و فکر کردن، چرخیدن بین کانالهای تلگرامی، پشت سر هم شعر خواندن و… هیچکدام تأثیری نداشت. نه میتوانستم تکان بخورم و نه کاری انجام دهم که مرا آرام کند. مستأصل و ناامید،
نزدیک به یک ماه است که هر روز با دوستان کلاس نویسندگی شعر میخوانیم. این نوع خواندن شعر برای من که از کودکی با شعر زندگی کردهام لذتی متفاوت دارد. با وسواس بیشتری شعر میخوانم، با دقت بیشتری انتخاب میکنم و برای به اشتراک گذاشتن آن شوق و هیجان بیشتری دارم. اما چرا هر