کلاس فارسی عمومی دانشگاه بیرمقترین و ساکتترین کلاس بود و تقریباً همۀ بچهها میخوابیدند. با اکراه میآمدند و با شوق میرفتند. اما استاد با شور و هیجان زیاد درس میداد. حتی خروپف آنهایی که کتیبۀ اخوان برایشان حکم لالایی داشت هم او را از تک و تا نمیانداخت. یک روز صدای بچهها به خاطر
چرخ زدنهای زیاد در گوگل مرا به واژۀ مینیمال رساند. چیزی که دربارۀ داستان و نقاشی و دکوراسیون و حتی مد و پوشش شنیده بودم اما در شعر نه. کنجکاو شدم در مورد شعر مینیمال بیشتر بخوانم و بدانم. درنهایت چیزهایی که متوجه شدم ازاینقرار است: نداشتن شرح و روایت شعر مینیمال به داستان
دوستم امروز میگفت پاکت نامه که میبینم یا حتی تمبر ناخودآگاه تو را به یاد میآورم. من هم فکر کردم چه چیزی او را به خاطرم میآورد؟ عطر دمنوش اسطوخودوس. بیشتر دقت کردم. با صدای جیکجیک گنجشکها به یاد صبح زود و رفتن به مدرسه میافتم. با شنیدن یا دیدن برف سردم میشود. رنگ سیاه
کلمهها در شعر یا در هر نوشتۀ دیگری مانند اجزای یک سیستم عمل میکنند. همۀ آنها کنار هم قرار میگیرند تا هدف مشخصی که همان انتقال اندیشۀ نویسنده است محقق شود. هرچند شاعر برای استفاده از کلمات به خاطر حفظ وزن و ریتم و قافیه با محدودیت مواجه است اما همین محدودیت باعث رشد
امروز شروع به خواندن «تماماً مخصوص» عباس معروفی کردم. داستان اینطوری شروع میشود: آندریاس آوه ناریوس به من گفت: «تو اینجوری نبودی عباس! باور نمیکنم که این تو باشی.» بهاینترتیب در خلال گفتگوی آندریاس و عباس شخصیتهای قصه معرفی میشوند و روند آن شکل میگیرد. این سبک نوشتاری مرا که قصد داشتم فقط چند صفحه
یادم آید که مرا شراب نابی خواندی گفتمت حال چرا شراب نابم خوانی گفتا که وجود تو مرا مست و حیران کند همچون که نبودنت مرا نیست و ویران کند زهرا مؤمنی این روزها با خواندن شعرهای جدید، آنهایی که موزون هستند با قالب غزل که رواج بیشتری دارد بین شاعرهای جوان به این نمونهها
نماید عکسش از چشمِ به خون آلوده مژگانم چو قرآنی که با سرخی رقم سازند اعرابش اثر شیرازی یک بیت خواندم از شاعری که اسم او را هم تابهحال نشنیده بودم. اثر شیرازی را سریع در گوگل سرچ کردم اما اطلاعات خوبی به دست نیاوردم. بااینحال این شعر تا چند روز در ذهن من میچرخید
وقتی تنها، عصبانی، آشفته، بیقرار و خستهام یا چیزی مرا از حالت عادی زندگی خارج میکند بهشدت پُرخوان میشوم. تنها چیزی که میتواند مرا آرام کند خواندن بیوقفۀ کتاب است. غوطهور شدن در دریای رمانهای مختلف و درگیر شدن با قصهها کاری با من میکند که انگار تمام تألمات درونیام بهیکباره فرومینشیند و میتوانم آزاد
پایش که به لیوان خورد و همۀ آب آن روی دفترم ریخت بدون توجه به عصبانیت من خندهای بلند سر داد و گفت: «آبه دیگه، روشناییه» وقتی کاغذها را بالا گرفتم و توی هوا چرخاندم داد زد: «عاشق شدی بلا؟» گفتم نه. گفت: «پس اون قلب قرمز چیه بالای دفترت کشیدی؟» در فرهنگ ما همواره
جامعهای که ادبیات مکتوب ندارد، در قیاس با جامعهای که مهمترین ابزار ارتباطی آن، یعنی کلمات، در متون ادبی پرورده شده و تکاملیافته، حرفهایش را با دقت کمتر، غنای کمتر و وضوح کمتر بیان میکند. -ماریو بارگاس یوسا من هم از آن دسته کسانی هستم که تن به خواندن متون کلاسیک نمیدادم. تنها یک گلستان