سرمایۀ زندگی من
پیشنوشت: قسمت آخر مسیر من را مینویسم. راهی که انتها ندارد.
با سودای گویندگی و اجرا به تهران آمدم، سر کلاس درس مینشستم و خرد و کلان را دوره میکردم. با عدد و رقم سر و کله میزدم اما توی سرم رویاهایی میچرخید که ارز و دلار و توسعه و برنامهریزی و همۀ چیزهایی که به اقتصاد ربط داشت را میپوشاند و محو میکرد. دلم میخواست قصۀ شب بخوانم آن هم در رادیو.
از همان هفتۀ اول پایم به سرای اهل قلم باز و مراوده با آنهایی که دست به قلم داشتند آغاز شد. با شرکت در جشن خانۀ کتاب فضای ذهنی من به کلی تغییر کرد. با اینکه هنوز پیگیر صدا و اجرا و قصهگویی بودم اما آن جا علاقۀ همیشگیام جریان داشت. کتاب و ادبیات.
بعد از آن هیچ شب شعر و نشست کتاب و کتابخوانی را از دست ندادم. شاعر نبودم، نویسنده هم. اما برای قرار گرفتن در فضایی که دوست داشتم و گستردهتر شدن دایرۀ ارتباطیام و این که بدانم جریان شعر و کتاب به چه سمتی میرود هر روز شالوکلاه میکردم و راهی فرهنگسراها و حوزۀ هنری میشدم. این کار از برکت آشنایی با کسی بود که اصول فن بیان را برای اولین بار به من یاد داد.
تا اینکه بعد از یک سال که پرسه میزدم میان آدمهایی که دلشان برای ادبیات و شعر و کتاب میتپید یک روز به خودم جرأت دادم تا شعر طنزی که برای استاد راهنمایم سروده بودم را سر کلاس بخوانم. آن روز، کلاس توسعه برای من نقطه عطفی بود که ناگهان همۀ دنیایم را تغییر داد. بر خلاف تصورم دکتر مرا به شدت تشویق کرد و پیگیر کارهایم شد تا بتوانم راه خودم را پیدا کنم و من روزبهروز دلگرمتر شدم به مسیری که میپیمودم. بعد اعتمادبهنفس این را پیدا کردم که کارهایم را به آدمهایی که دستی در آتش دارند نشان دهم و کم و زیادش را بدانم.
کمکم فراموش کردم که دنبال رادیو بودم و قصۀ شب. عمداً هم فراموش کردم. من واقعاً آدم این کار نبودم و نیستم.
از طریق کسی که در مسیر گویندگی مرا راهنمایی میکرد به گروه شب شعری ملحق شدم که بعد از سه سال تمام مسیر کاری و فکری من از همان جا عوض شد.
از آنجا بود که پای من به جادۀ نوشتن باز شد. من بدون مقدمه و برنامهریزی قبلی وارد یک فضای جدید شدم. «نوشتن». با اینکه با قلم و کاغذ بیگانه نبودم اما هیچوقت به طور جدی به آن نپرداخته بودم ولی حالا هر روز برای بیشتر فهمیدن و یادگرفتن تلاش میکنم.
قصه گفتم تا برسم به این جا:
فکر میکنم سرمایههای زندگی من آدمها هستند. آنهایی که توی هر کاری دست مرا گرفتند و راه نشانم دادند.
مردی که مرا از انجمن نجوم به انجمن داستاننویسی کشاند.
زنی که مرا از سر کلاس گلدوزی کشانکشان تا گروه تئاتر برد.
خانم معلم، دختری که مغزش پر شده بود از مثلثات و هندسه و جبر و احتمال را چسباند به دنیای ادبیات.
اصلاً همین استاد راهنمایم که هر وقت مرا میبیند به جای اینکه گزارش تخمین داده و آمار بخواهد میپرسد شعر جدید چه داری؟
مسیر من را دوستی با آدمهایی شکل داد که دغدغههایم را میفهمیدند، که تلاشم را جدی گرفتند و راهم را هموار کردند.
حالا من قدم در راهی گذاشتهام که شیرینیاش قابل وصف نیست و هر روز خدا را شکر میکنم که آدمهایی را سرراه من قرار داد که بیقراریهای یک دختر عاصی را فهمیدند.
شاید دوست داشته باشید این مطالب را هم بخوانید:
زهرا، دختر بلند پرواز و دوست شفیق من. از متن زیبایی که نوشته بودی لذت بردم. موفق باشی.
ایضاً عکسنوشته ات عالی بود.
سلام. من نویسنده نیستم، تبحری هم ندارم در این زمینه اما تو همین نوشته شما به نظرم رسید از یک عبارت مشابه بیش از حد استفاده کرده اید:
با شرکت در جشن خانۀ کتاب فضای ذهنی من به کلی تغییر کرد
آن روز، کلاس توسعه برای من نقطه عطفی بود که ناگهان همۀ دنیایم را تغییر داد
به گروه شب شعری ملحق شدم که بعد از سه سال تمام مسیر کاری و فکری من از همان جا عوض شد
شایدم برداشت من اشتباه است. به هر حال، موفق باشید.
سلام زهرا چان
خیلی زیبا بود خوش به حالت که فهمیدی واقعا چی میخوای و بهتر از اینکه بهترین سرمایه ها که ادم ها هستند رازودتر درک کردی من خودم ادبیات فرانسه میخونم ولی علاقه ای ندارم البته واقعا هم نمیدونم از این دنیا چی میخوام
سلام شبنم عزیز
برای اینکه راه خودت رو پیدا کنی و بدونی واقعا چی میخوای از همین الان شروع کن و دقیق شو به اطرافت. به کارهایی که انجام میدی و لذت میبری و به اونهایی که تو رو خسته میکنن. به آدمهای اطرافت توجه بیشتری داشته باش و سعی کن از همه چیز حسابی یاد بگیری. ببخش که انقدر نصیحتگونه شد. در واقع چیزیه که تجربه کردم. امیدوارم روزهای بعد از این برات پر از شادی و هیجان باشه.
خیلی ممنونم.زهرا جان
زهرا جان اینکه میگی دقیق بشم چطوری؟ چطور از محیط اطرافم بهترین استفاده رو ببرم؟ ممنون میشم اگر تجربیاتت رو در این زمینه بهم بگی
اگر دوست داشتی سری «مسیر من» رو بخون بازم اگر سوالی برات پیش اومد من در خدمتم.