زمان را گم کن

 

مادرم همیشه می‌گفت: «کاری را پیش بگیر که زمان در آن گم باشد.»

این حرف‌ها برای من که نوجوان بودم و عاصی و سرکش گنگ و مبهم بود. فکر می‌کردم چطور می‌توان زمان را گم کرد؟

مادرم بافتنی می‌بافت و شب‌ها تا دیروقت مجله می‌خواند، حالا می‌فهمم میان یک رج و دو رج بیشتر بالاتر رفتنِ بافته‌ها زمان گم بود.

مشق نوشتن را دوست داشتم، وقتی تکلیف ما یک بار رونویسی از دهقان فداکار بود من پنج بار می‌نوشتم. آنجا هم زمان گم بود حتماً.

پیاده‌روی و دویدن هم از چیزهایی بود و هست که زمان در آن گم است. گاهی وقتی شروع می‌کنم به راه رفتن تا به دری و دیواری برخورد نکنم متوجه نمی‌شوم چقدر و چند ساعت راه رفته‌ام.

این‌ها را گفتم تا به اینجا برسم:

وقتی به خودم می‌آیم که صدای اذان صبح بلند شده. بعضی وقت‌ها آنقدر غرق می‌شوم که حتی به ساعت هم نگاه نمی‌کنم و صبح‌ها به عشق دوباره خواندن و نوشتن بیدار می‌شوم. تمرین‌های دورۀ نویسندگی، نوشتن‌های روزانه، کارهای مجله، حتی گوگل بازی‌ها و روبراه کردن «اینو چی میگی؟!»، انتخاب شعر و قصه که لذت عجیب‌وغریبی دارد و در نهایت نوشتن یک پست برای وبلاگ همۀ کارهایی هستند که ساعت‌ها را به بازی گرفته‌اند.

بعد از این همه سال حالا عمیقاً می‌فهمم که مادرم از گم شدن زمان که حرف می‌زد، از چه حرف می‌زد.

 

 

 

 

۳ نظر

نظر خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *