اگر طبع شعرتان را از دست دادهاید…
مرتضای نازنین
سلام
میدانی در روز چند نفر از من میپرسند که طبع شعرم را از دست دادهام؟ یا طبع شعر دارم یا ندارم؟
تا همین امروز فکر میکردم طبع شعر چیزی نیست که از بین برود و چشمهای است که همیشه میجوشد حالا گاهی کم گاهی زیاد؛ اما همیشه آب دارد.
تا اینکه دیدم نه، چشمۀ طبع شعر برخی نهتنها آبی ندارد که اطرافش از خشکی ترک ترک هم شده.
من به آنها میگفتم باید بخوانی. تا میتوانی شعر بخوانی و بگذاری دوباره جاری شوی. زندگی ببخشی. روح داشته باشی و کلمهها رقصکنان دور سرت بچرخند.
طبع شعر هم همان وحی و الهامی است که همه میگویند باید بنشینی تا به سراغت بیاید اما من میگویم این ماییم که باید به دنبالش بدویم. نه از خودم که حرف همۀ آنهایی است که با استمرار و صبر شاهکارهایی خلق کردهاند بیمانند.
بگذار حالا پیش تو اعتراف کنم. مدتی بود فلج شده بودم و هر کاری میکردم نمیتوانستم بنویسم و سوی چراغ این خانه دیگر رمقی نداشت و به پتپت افتاده بود.
یک روز که میخواستم پیامی بنویسم برای دوستی ناخودآگاه شعر بود که میآمد. کلمهها شعر شدند و چنان بالبال میزدند برای نشستن روی کاغذ که تمام تنم را التهاب گرفته بود.
اما مدتی است که شعر مینویسم. نه حالا غزلهایی استوار یا بندهایی مستحکم. مهم این است که هرروز یک پله بالاتر میروم. اصلاً تو بگو نیم پله همین خودش مایۀ شادمانی نیست؟
الان که دارم این نوشته را سروسامان میدهم میتوانم با قاطعیت بگویم که تنها راه بیدار کردن طبع شعر و پروار کردن ذوق و قریحۀ شاعری «نوشتن شعر» است و بس.
برای نوشتن هم باید تجربه کنیم. شاعر باشیم. نه اینکه برای ساختن تجربههای عجیبوغریب خودمان را به درودیوار بکوبیم. مگر همین زندگی عادی و معمولی ما هزار تجربۀ بزرگ و کوچک به همراه ندارد؟
شعر در بازیهای کودکی، در قهقهههای بیدلیل، در پریدن از جوی آب، در نگاه نمناک مادر به هنگام بدرقه، در دستهای دو دلداری که به هم چفت شدهاند، در بیابان برهوتی که جز مار و عقرب ندارد، در آسمانی که پر از ابرِ اندوه است، در صدای کشیده شدن جاروی رفتگر محل روی آسفالتهای آفتابخورده، در گریههای از سر درماندگی و همۀ آن چیزهایی که بیتفاوت از کنارشان میگذریم نهفته.
شاعر اگر باشیم همه را سوختی میکنیم برای حرکت طبع شعری که به گمانمان از حرکت ایستاده.
ریلکه میگوید: «اگر زندگانی روزانۀ شما در نظرتان حقیر مینماید تهمت ناچیزی بر آن نبندید. تهمت بر شماست که چندان شاعر نیستید تا جلال و جمال آن را دریابید. پیش هنرآفرین هیچچیز و هیچجا ناچیز و سرسری نیست…»
مرتضی، همین بابا چقدر شعر داشت که قصههای واقعی پشت آنها پنهان بود؟
تو هم اگر بالهای نازک پروانۀ طبعت بسته شده قلم و کاغذ را برداد و همین الان شروع کن.
سلام من اعتیاد داشتم مدتی است با دارو ترک کردم با خودم سه دو پنج چهار … ساعت حرف میزنم زنی که دوست داشتم و دیوانه وار عاشقش بودم ترکم کرد وقتی مواد مصرف میکردم ترکم نکرد ولی الان که بهتر شده ام میگوید تو دیوانه شدی توهم داری ولی من مطمئنم ان حرفها و صداها میاد چه کار کنم او زندگی من بود الان یک هفته است رفته بخاطر حرف زدن با خودم.
سلام.
جمله های شما پر هستند از شکوه کلمات و همین هم باعث میشود آدم کیف کند و لذت ببرد از خواندن مطالب.
همیشه چکه کند از قلمت، کلماتِ جادوی که ، ماهرانه کنار هم چیده میشوند!
سلام دلارام عزیزم
با خوندن کامنتت کلی دلگرم شدم
ممنون که میخونی و برام مینویسی.
سلام زهرای عزیزم.
مثل همیشه قلمت را می ستایم.
جولیا کامرون هم در کتابهایش همیشه حرف از این دوره ی خشکسالی می زنه و می گه این دوران تمام شدنیه و نباید ازش ترسید. فقط باید سعی کرد فرشته های الهام را هر لحظه که بهمون می رسن فورا ثبت کرد.
ممنونم مائده جانم. خوشحالم که اینجایی و برام مینویسی.
سلام خانم شریفی محترم
من سال ها پیش از این شعر می گفتم، البته به قول نظامی خشت میزدم:
لاف از سخن چو دُر توان زد آن خشت بُوَد که پُر توان زد
اما کارم داشت بهتر می شد. دوستی شعرهایم را دید و نمی دانم چرا پیشنهاد کرد بروم و نویسنده شوم و تمرین نوشتن کنم!
استدلالش هم این بود که ما شاعر زیاد داریم، اما نویسنده نه!
به هر روی امروز نه شاعرم و نه نویسنده! امروز فقط تمرین نوشتن و شعر می کنم و از همین تمرین لذت می برم! از شما به خاطر این مطالب مفید و جالب ممنونم. امیدوارم طبع شعری ترک خوردۀ من هم تر و تازه بشه. سپاس! شاد و پیروز بمانید.