پرواز با صورخیال
۲
وقتی صاحب کتابفروشی را که همه دکتر صدایش میکردند و او عمو، دید خوشحال شد.
چراغ مغازه روشن بود و او میتوانست میان کتابها بلولد.
انقلاب را که پیش میآمد تاب نیاورد و غلط ننویسیم را هم خرید اما صور خیال پس ذهنش پرواز میکرد.
بچه که بود آرزو داشت یک کتابفروشی بزرگ کنار مغازۀ لوازمتحریرش، که آن هم آرزو بود، داشته باشد.
قدم اول برای همین رؤیای کوچک و کودکانه راه انداختن کتابخانۀ سیار توی مدرسه بود که نیمی از کتابهایش را از بین برد. از بس بردند و نخواندند و نیاوردند.
مغازۀ عمو را از کف زمین تا سقف، کتاب در بر گرفته بود. درست مثل رؤیای کودکیاش.
کتابها را از همان دم در یکییکی برمیداشت و ورق میزد.
قورمهسبزی سر دلش مانده بود. ازبسکه جا نیفتاده و بدمزه بود.
مثل نوشتهای که جا نیفتاده منتشر میشود و سر دل خواننده میماند تا مدتها.
صور خیال را پیدا نمیکرد.
-عمو صور خیال را داری؟ صور خیال کدکنی.
چشمهایش میان کتابها به جستجو میچرخید.
عمو که دکتر میخواندنش، هر چه از شفیعی داشت را روی میز ریخت.
حالا باید چه میکرد؟
موسیقی شعر، ادوار شعر فارسی، صور خیال…
از پلههای شهر کتاب که پایین میرفت مسیرش به سمت قفسۀ ادبیات بود.
دانهدانه کتابها را برمیداشت، قیمتها را چک میکرد، جمع میزد، کیف پولش را نگاه میکرد و بعد یکییکی کتابها را به قفسه برمیگرداند.
آقای خشنود که آن زمان همان آقای خشنود بود، نه عمو، میگفت دختر جان چه میکنی و او سرش را بیشتر توی قفسه و در آغوش کتابها فرومیبرد.
پولتوجیبیهایش را که چیپس و پفک نمیشد جمع میکرد تا سر ماه بتواند کتابی بخرد و یک ماه خوش باشد با بوی کاغذ و وفور کلمه.
حالا توی چنان موقعیتی بود؟ نه
میتوانست همۀ کتابهای روی میز را بخرد. دلش هم میخواست.
درنهایت ادوار شعر فارسی و صور خیال را خرید و از پلهها پایین آمد توی آینۀ بین پلهها نگاهی به خودش انداخت.
توی آینه زهرای ۱۵ ساله را میدید.
همانقدر شاد.
همانقدر پرانرژی
همانقدر ذوقزده از داشتن یک کتاب.
با صور خیال پرواز کرد به سمت خانه.
با اجازه ات زهرای عزیز این داستان زیبا و گویی مشترک میان اهل کتاب را به شکل و شمایل و از روایت خودم رونویسی می کنم:
سراغش را از آقای حسینی گرفتم ، کتابفروشی آگاه. آقای حسینی با همان لحن آرام و لهجه ی یزدی شمرده و متین خودش گفت: چند تایی اووردم تموم شده…شاید یزد گیرت نیاد.
اما دست بردار نبودم، می خواستم اش از چندین سال پیش که وصف عیش آن را در روزنامه ای خوانده بودم و از زبان و قلم مشتاقی که کتاب را خوانده بود. رساله ی چهل ساله ی دکترا؛ که هنوز شفیعی کدکنی در حال نوشتن و کاویدن بود در تاریخ، ادب، زندگی زبان فارسی، هنوز خودش را دانشجو می داند نه دکتر یا استاد، هنوز طلبه است.
سراغ کتاب فروشی آقای نیکو روش رفتم. این مرد و پسرانش هر چه بخواهی دارند و دست رد به سینه ات نمی زنند. تا اسم کتاب را گفتم، پسر بزرگ لبخندی زد و گفت: فک کنم دو سه تایی مونده…همون ردیف آخر….پایین پایین…
و یافتم اش: قلندریه در تاریخ، کنارش هم کتاب این کیمیای هستی-یادداشت هایش در مورد حافظ- آن موقع سرباز بودم و این پول را به هزار زخم میشد بزنی، اما زخم کتاب تا همیشه انگار باز است و هر کتاب ریشه زخمت را عمیق تر می کند اما گریزی نیست از این. حساب کردم که قرار بود چه بکنم با این پول؟ گفتم این ماه را صرفه می کنم و به جایش دو کتاب دارم از شفیعی کدکنی و دنیاهایی که باید کشف می شد.
کیفم سنگین شده بود. حافظ و همه ی قلندران در کیف من زندانی بودند حالا و خیال من ازشان راحت! کوچه ی کنار کتابفروشی خلوت بود و دنج، سیگاری گیراندم و عیش ام را کامل کردم.
حالا و هنوز کتاب هایش روبرویم هستند، باید تفأل زد به دسترنج این مرد که بند بند کتاب هایش شعر است و حکایت و افسانه. خداوند عمر بیشترش دهاد!
سلام توحید عزیز
واقعا لذت بردم از نوشتهات، دو بار پشت سر هم خوندم و از قصۀ تو انرژی گرفتم.
به قول تو اکثر ما چنین خاطرهای داریم و نه تنها شیرینه که هر بار هم مرورش میکنیم لبخندی گوشۀ لبمون میشینه.
شاد باشی همیشه
نظر لطف و محبت توئه زهرای گرامی، به خاطر داستان گیرا و جذاب تو بود که وسوسه شدم شریک باشم در روایتش!!
منتظر داستان های دیگه ی تو هستیم همچنان.
قشنگ مثل یک داستان کوتاه خیلی کوتاه بود برام. یک داستان زیبا و دلنشین. خاطره ای قشنگ که حس خوبی ازش گرفتم. رابطه ام با کتاب در کودکی را به یاد ندارم. اما از دوران راهنمایی به بعد را به یاد دارم که همیشه ذوق فراوان برای کتاب داشتم و دارم.
سپاس
سلام آقای مدنی گرامی
چقدر خوشحالم که این قصه به دلتون نشسته و خوشحالتر که ذوق و شوق خوندن کتاب با شماست.
ممنون از همراهیتون.
خانم شریفی سلام
درست داستانت من رو برد به روزگاری که تو شهر کتاب، توی شهرتون شهر حافظ و شهر سعدی جایی که فکر نکنم کسی بیاد و حداقل حافظ و سعدی نخونه برد. اسم شهر کتاب و اون پله ها که می رفتی پایین من برد زمان دانشگاه که با کار کردن تو اون کتاب فروشی فکر می کردم چقدر می دونم چقدر می فهمم. وقتی هم از پله ها می اومد بالا فکر می کردم حالا دیگه کسی دیگه ایم حالا خیلی چیزا بلدم. داستانت کلمه به کلمه اش قشنگ تصویر اون کتاب فروشی و پله هاش بود با این داستان رفتم اونجا و کتابی خریدم وای تصویر سازید قشنگ و زیبا بود. تشکر فراوان.
سلام….
چقدر یاد خودم افتادم ! مخصوصا اون قسمت کمبود پول های تو جیبی !
مچکر بابت این پست ، من و به هوش آورد تا برم و کتاب های کدکنی رو حتما بخرم و بخونم !
چه عموی کتاب فروش خوبی ! کاش همشون همینجوری بودن اما نمیدونم چرا همیشه بد اخلاق ترین هاشون گیر من میوفتن !
یه روز میرم تهران و یک تور یک هفته ای رو توی میدون انقلاب به پا می کنم اصلا میرم همونجا اتراق میکنم ! شبا اتیش روشن میکنم و کنسرو میخورم .. بعد میرم توی کیسه خواب و اون گوشه موشه ها زیر نور چراغ برق کتابایی که خریدم رو میخونم و شب و صبح میکنم احتمالا هم یک شب تابستونی از ماه شهریور رو انتخاب کنم ….
یک روزی میرسم به انقلاب …
سلام ستاره جان
بیا با هم میریم پیش عموی کتابفروش
میام … حتما میام… شاید یکمی دیر و با سوخت و سوز اما میام…