وقتی کنترل دست تو نیست
بیمقدمه برایشان نوشتم: من خوشحالترین آدم روی زمینم، شما هم خوشحال باشید.
برایم نوشتند: در این شرایط تو خوشحال نیستی تو دیوانهای.
آدم یا باید خیلی بیخیال باشد که به اوضاع امروز اهمیت ندهد یا دیوانه.
خب من شاید یک آدم بیخیال و دیوانه باشم اما خوشحال.
شاید یکی از چیزهایی که مانع شادی و خوشحالی ما میشود یک کلمۀ کوچک اما قدرتمند باشد:
کنترل.
به گمانم همۀ ما میل عجیبی به کنترل کردن مسائل و اتفاقات دوروبرمان داریم.
چراکه این کار به ما احساس امنیت میدهد.
دلیل دیگر آن میتواند حس نگرانی و عدم اطمینان به آینده باشد.
اما واقعیت زندگی چیز دیگری است. ما هیچوقت نمیتوانیم روی همهچیز کنترل داشته باشیم.
هرچه زودتر به این باور برسیم و آن را درک کنیم یاد میگیریم با جریان زندگی همراه شده و سادهتر و شادتر زندگی کنیم.
نمیتوانیم در مورد مسائل مختلف با اطمینان تصمیم بگیریم و قطعیت داشته باشیم و همین موضوع نمیگذارد روی همهچیز تسلط داشته باشیم.
پس تلاش برای کنترل موضوعاتی که درروند آنها هیچ دخالتی نداریم تنها انرژی ما را برای رسیدن به چیزهایی که دوست داریم از بین میبرد.
اگر عادت کنیم به کنترل کردن همهچیز و همۀ مسائل، وقتی به جایی میرسیم که این کار امکانپذیر نیست امید و آرامشمان را بهراحتی از دست میدهیم.
مثلاً وقتی به ترافیک و شلوغی میرسیم و کاری از دستمان برنمیآید شروع میکنیم به بوق زدن و حرص خوردن.
تلاش برای کنترل و پیش بردن چیزهایی که اساساً از کنترل ما خارج است درنهایت به سرخوردگی و خشم منتهی میشود.
واقعیت این است که وقتی نمیتوانیم چیزی را تغییر دهیم یا آن را کنترل کنیم بهتر است تلاش کنیم تا کنار این شرایط به بهبود و ارتقای خودمان بپردازیم.
جهان را مثل یک سکوی رقص در نظر بگیریم وقتی موسیقی عوض میشود ما بدون توجه به هر چیزی که اطرافمان میگذرد ریتممان را تغییر میدهیم.
این تغییر ریتم است که زندگی را زیبا و جهان را شگفتانگیز میکند.
ما نمیتوانیم همه چیز را کنترل کنیم، اما میتوانیم مسئولیت همه چیز را بپذیریم و افکار و رفتار خودمان را نسبت به آنها کنترل کنیم.
آنهایی موفق میشوند و شاد هستند که به هر چالشی بهعنوان یک فرصت نگاه کنند.
دوستی میگفت چند بار فشار دادن دکمه آسانسور کمکی به زودتر رسیدن آسانسور نمیکند. کاملا موافقم. در خیلی از مواقع حقیقتا کاری از دست من (حداقل به تنهایی) برنمیآید، اگر بخواهم روی موضوعاتی اینچنین حساس بشوم تنها کاری که میتوانم انجام بدهم حرص خوردن است و لاغیر. پس حفظ آرامش و کنار آمدن با شرایط فکر عاقلانهتری است.
اما با این حال نباید فراموش کرد که این طرز فکر نباید سبب شود که در برابر شرایطی که واقعا میتوان تغییرش داد بیتفاوت بشویم و به جای آن موقعیت، خودمان را تغییر بدهیم. گاهی اوقات تغییر دادن شرایط محیط واجب است.
متشکرم
ممنونم بهراد عزیز
خیلی خوب و کامل نوشتی
البته حرف منم همینه. تمرکز نکردن روی شرایطی که واقعا از دست ما کاری ساخته نیست در موردش. اما وقتی بشه تغییر ایجاد کرد چرا که نه
اگه اون چیزی که نمی تونیم کنترل اش کنیم با اون چیزی که هدف و خواسته اصلی ما از زندگیه یکی باشه تکلیف چیه؟
چطور میشه که ما خواسته و هدف خودمون رو روی چیزی غیرقابل کنترل بنا میکنیم؟