استعارههایی که جان گرفتند
۱
صدای خانم معلم توی گوشش میپیچید.
استعاره مصرحه، استعاره مکنیه.
درشت روی تخته مینوشت و او زیر صندلی کتاب شعری توی دست، فریدون مشیری میخواند.
به چشم به هم زدنی استعارهها را توی شعر تشخیص میداد و از استعاره بدش میآمد.
تناقضی که همراه او بود همیشه.
پاشنۀ پایش را روی زمین دایرهای میچرخاند و از موجی که توی مانتوی آبیاش میافتاد خوشش میآمد.
بااینکه خیلی ریزه میزه بود اما ردیف آخر مینشست و شعر میخواند برای خودش وقتی خسته میشد از کلاس.
آنکه آموخت به ما درس محبت میخواست
جان چراغان کنی از عشق کسی…
و معلم آرام و با طمأنینه مینوشت:
کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
حالا کجای این بیت استعارۀ مکنیه دارد و کجا مصرحه و او باز خواند:
به امیدش ببری رنج بسی.
رنج بسی
رنج بسی…
با همین فکرها نجات اللهی را پایین میآمد تا خودش را به انقلاب برساند و صور خیال کدکنی را بخرد.
بلند حرف میزد، مثل همیشه که توی خیابانها دست خودش را میگرفت و گاهی تشر میزد و گاهی مهربان قربان صدقه میرفت.
باد میآمد و بالههای مانتواش را به اینطرف و آنطرف میبرد.
باد میان موهایش میرقصید.
انگار چیزی وارد زندگیاش شده بود که تابهحال آن را نمیشناخت. تصمیم داشت شکار کند. هر چه میتواند را به چنگ بیاورد.
چراغقرمز طولانی چهارراه ولیعصر فرصتی شده بود تا بهدقت آدمها را نظاره کند.
هر آدمی یک استعاره است.
به دستها، کیفها، راه رفتنها، موها و سبیلها بهدقت نگاه میکرد و توی ذهنش جمله میساخت.
ته دلش از گرسنگی ضعف میرفت و او هنوز بر آن بود تا خودش را به کتابفروشی موردعلاقهاش برساند، به کتاب موردعلاقهاش، به صور خیال کدکنی.
از خیابان که رد شد چشمش به سردر رستوران خورد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
قورمهسبزی میخواست، خیلی وقت بود که دلش قورمهسبزیهای مامانپزی میخواست که یک وجب روغن رویش نقش میانداخت.
در همان روزهای پاییزی که آفتاب توی هال، روی نقشهای قالی لاکی میافتاد و زیباییاش را چند برابر میکرد، پای سفرهای که سالاد شیرازی و ترشی سیر به آدم چشمک میزد نشسته بود که مردی محکم به او تنه زد و به یادش آورد که باید وارد رستوران شود.
بشقاب برنج و کاسۀ قورمهسبزی را که پیش رویش گذاشتند کلمهها رژه رفتند توی ذهنش.
نوشتن مثل قورمهسبزی است باید صبر داشته باشی تا خوب جا بیفتد.
یک روز بعد اگر به سراغش بروی خوشمزهتر هم میشود.
ادامه دارد…
شاید دوست داشته باشید این مطلب را هم بخوانید:
تبریک میگویم. ذهن و قدرت خیلی قدرتمندی در داستان پردازی و توصیف داستانی دارید. نوشتار کوتاهی بود اما از خواندنش لذت بردم. متشکرم.
ممنونم آقای جاود گرامی.
سلام.
من از پستهاتون بهره میبرم و کمک کردند که به استعاره حساس بشم و گوشه ذهنم برای نوشتk هم داشته باشمشون.
کاش میشد پستهاتون رو به طور کامل در تلگرام بگذارید. چون خوندن لینک باز شده از روی گوشی سخت هست ولذت خوندن نوشته رو کم میکنه. دیگه اینکه کاش لینک نظر دهی رو همون بالا ی کانال میگذاشتید. من خودم این بوت رو در کانالم گذاشتم و از نتیجه اش راضی ام. چون امکان ارتباط پس از هر پست رو به راحتی فراهم میکنه. که البته شکل های گوناگونی از این بوتها وجود داره.
این ایمیل معتبر نیست. تنها نوشتم که اجازه نظر دهی بدهد.
سلام دوست عزیز
ممنونم از پیشنهادتون
حتما بهش فکر میکنم
درود زهرای گرامی!
به به…گیرا و جذاب، متن روان، درباره ی نوشتن و خلق.
تبریک و خسته نباشید میگم به خاطر این نوشته با عنوان «داستان»(من که هنوز نتوانسته ام یک داستان را هم تا آخر تمام کنم و اصلا و اوّل خودم حوصله کنم به خواندنش؛ چه رسد به بقیه!)
منتظر قسمت یا قسمت های بعدی هستم.
سلام توحید عزیز
خوشحالم که داستان منو خوندی.
راستش منم همین مشکل رو داشتم. تموم نمیکردم داستانهامو اما با انتشارش به خودم قول دادم که حتما بنویسم.
لذت بردم از نوشته تان
سلام
من خیلی دوست دارم شاعر بشم اما موقع نوشتن هرچی زور میزنم هیچی به مغزم نمیرسه یا حتی ممکنه یه جمله ای رو بصورت شعر بگم که نتونستم
بنظرتون باید چیکار کنم؟
سلام امیرعباس نازنین
شاید این لینک بتونه برای شروع بهت کمک کنه
چگونه شاعر شویم؟
درود بر شما
چقدر زیبا مینویسین
لذت بردم
ممنونم از لطفتون