شوهر من نویسنده است
قسمت اول:
از بچگی دلم میخواست با یک نویسنده ازدواج کنم برای همین هم همیشه آنها را زیر نظر میگرفتم که ببینم کدامشان به درد زندگی میخورند. زندگی با مردی که قصه دارد و توی ذهنش هزار تا کهکشان و توی سرش یک آسمان آبی با تکههای سفید ابر شگفتانگیز است.
?مثلاً من زن ابراهیم گلستان بودم. شب که از در میآمد تو میپریدم توی بغلش و بعد او میگفت قوزمیت گوزگوز منی و میرفتم توی آشپزخانه و در حالی که آب دماغم سرازیر بود و با اشکهایم قاطی میشد برایش چای میریختم و در دلم میخواستم عجقمِ او باشم نه گوزگوزش. بعد هم با هر جرعه چایی که هورت میکشید مدام غر میزد که چرا آدمها انقدر کوچک و کوتهبیناند و خاک برسرشان و درد یک مملکت خنگ را من باید توی خانه بکشم.
?خب فکر کن زن صادق هدایت بودم. اصلاً از خانه بیرون نمیرفت که شب که میآید من برایش در را باز کنم و بلند سلام بگویم و او تابی به سبیلهای بند انگشتیاش بدهد و پوفی کند از گرمای بیرون و سرش را بیندازد پایین و بخزد توی اتاقش و هیچوقت هم متوجه نشود که موهایم را قرمز کردهام و دامن کوتاه چینچینی پوشیدهام. بعد هم برود توی اتاق و با بوف کورش سرگرم شود و هی سیگار دود کند.
?شب در خانه را باز کنم و محمود دولتآبادی بیاید تو و وقتی بگویم چه خبر؟ اندازۀ هزار تا کلیدر برایم حرف داشته باشد و ماجرای از این طرف خیابان به آن طرف خیابان رفتنش ساعتها طول بکشد تا خوابم ببرد و او هم اخمهایش را در هم بکشد و برود سراغ مرگان و حتی به خودش زحمتِ کشیدن یک پتو رویم را ندهد. فکر کن به من فرصت حرف زدن هم ندهد که با دستهای کوچکی که توی هوا تاب میخورد بگویم که چه کارهایی کرده و نکردهام.
?شک ندارم که با بیژن نجدی زندگی خوبی خواهم داشت. در را باز کنم و یوزپلنگوار بپرد سمت من و برایم شعر بخواند. احتمالاً بعد از شام توی بالکن خانه مینشینیم و همانطور که چای بهار نارنج میخوریم، حالا فرقی هم ندارد بهار شمال یا شیراز ما که با هم این حرفها را نداریم، برایم قصه میخواند و من نرمنرم میخوابم. قطعاً آن موقع این من هستم که دستش را میگیرم تا او بنویسد.
ادامه دارد….
خدای من … :)))
من عاشقتم زهرا و بیصبرانه منتظر قسمتهای بعدی.
عالی بود زهرا جان. هم ایده خلاقانه ت و هم قلم دلنشینت.
منتظر ادامه ماجرا هستم مشتاقانه…
احسنت به این قلم ….
بهتر از این نمی شود که
هم خوش خطی درکسی باشد و هم خوش قلمی!
jوتبریک وتحسین که هم خوش قلمید و هم خوشنویس……
ممنون از لطفتون جناب باقری
یک کلام
لذت بردم عالی بود:)
عالی بود زهرا…
زودتر ادامه اش روبنویس…
بی صبرانه منتظرم:))
دیوانه :))
نمیدونم چرا نمیتونم کسی رو که شبیه یوزپلنگ میپره تو خونه بلا فاصله در حال شعر خوندن تصور کنم. هاها به نظرم اتفاقات دیگه ای باید بیفته :| به هرحال :)) لابد داره میخونه دیگه.
دیگه به یه سری جزئیات نپرداختم ؛)
عالی بود زهرا :))
فکر کنم همون بیژن نجدی از همشون مردِ زندگی تر باشه …
شادباشی گلپر سبز قلب زار من ❤
نصرت رحمانی چی؟
حرف داستاننویسهاست.
آره راس میگین.من ذهنم… راس میگین.
عالی بود. لذت بردم. درود بر شما و قلم تواناو زیبا تون
سلام
چه فانتزی جالبی
ببخشید قسمت دوم رو کجا میتونم پیدا کنم ؟
هنوز منتشر نکردم ستاره جان
آها
پس مشتاقانه منتظرم
سیمین دانشور همیشه فکر می کردم اگر اختیار داشتم دوست داشتم زن حافظ یا مولانا و یا شمس تبریزی بشم، حتی شده زن دوم البته با اجازه شاخ نبات خانم و کراخاتون و کیمیا خاتون.
این که سیمین دانشور بود و زن جلال آل احمد
فکر کنم هر دختری که با ادبیات سر و سری داره یک بار به این چیز ها فکر کرده.
عالی بود
ممنونم مائده جان
دقیقاً. من از بچگی چنین رؤیاهایی داشتم. هنوزم دارم.
البته به زن دوم فکر نکرده بودم تو از من جلوتری.
خیلی خوب بود خیلی خلاقانه بود. چقدر قشنگ اون اخلاقیات خاص نویسنده ها را به تصویر کشیدی. حتی قیافه هاشونم اومد تو ذهنم در اون لحظه :))
ممنونم مائده جونم.
زهرا شریفی جان. چقدر جذاب بود:))
سلام و تشکر از این همه خلاقیت و روان نویسی …خدا حفظت کنه …