بهترین راه نجات
هر دوی ما وبلاگ مینوشتیم آن زمان، سال ۸۷ بود و من چند سالی میشد که یک وبلاگ شلوغ پلوغ داشتم و او را نمیدانم.
دوستی ما تازه شکل گرفته بود و با هم زیاد حرف میزدیم از هر دری. علایق مشترک و آرزوهای ناهمخون و همین ماجرای وبلاگ ما را هر روز به هم نزدیکتر میکرد.
با اینکه میتوانستیم با هم حرف بزنیم اما یک راه انتخاب کردیم برای بعضی حرفها که نمیشد صدا شود و تنها کلمات میتوانستند بارشان را بر دوش بکشند.
ایدۀ وبلاگ از او بود و من هم استقبال کردم.
یک وبلاگ دو نفره که هر پست آن را یکی در جواب دیگری مینوشت. نامههایی مجازی که فقط من میدانستم چیست و او. حرفهای ما مخاطب داشت. چیزهایی که میگفتیم و فقط خودمان از آنها سر در می آوردیم را کسانی میخواندند و گاهی همدردی میکردند، گاهی برچسب دیوانه به ما میزدند و گاهی هم راهنمایی میشدند دلسوز اما آنجا محل امنمان بود. جایی که بدون دلهره و نگرانی آنچه بر زبان جاری نمیشد را از گذرِ صفحه کلید با هم میگفتیم.
هر پست وبلاگ نامهای بود با یک مخاطب مشخص که پاسخش را قطعاً در پست بعدی میگرفت. آنجا غصۀ کنکور بود، هیجان فوتبال بود، دردِ مرگ بود، شادیِ تولد بود و… هر چند گاهی تلخیها بغض میانداخت به گلومان اما از شیرینترین نامهنگاریهای زندگیام بود. که میدانستم حتماً چشم دوختن به صفحۀ سفید وبلاگ نتیجه دارد.
یک صفحۀ ساده و سفید داشت، بدون هیچ موزیک و قلب و گل و ستاره که بابِ وبلاگهای دخترانه بود آن روزها.
دو روز است که به نامههای وبلاگیمان سر میزنم، جایی که داشت رو به فراموشی میرفت و خوشحالم که اگر دیگر پستچی در خانهاش را نمیزند باز هم سرپاست.
نوشتنِ نامه یک نوشتنِ ساده نیست. قطار شدنِ کلمههایی است که به ظاهر سادهاند اما جان دارند و جان میبخشند خودِ زندگی است. نه کارِ دست، که کار قلب است.
نوشتههایی که بعد از سالها همچون صدایی با من حرف میزنند.
نامه نوشتن تاکنون قدرتمندترین راه نجاتِ من بوده است.
چقدر جذاب. من هم نامه نوشتن را دوست دارم و مدتی است در هوای سحرانگیز نامه ها خودم را زندگی می کنم……
مهسا چقدر عالی که تو هم این لذت وصف نشدنی رو تجربه کردی.
معروف است که،
«فقط صداست که میماند»
اما ، نامه ها هم میمانند .
خاطره ها هم .