داستان دوست
زمین که لرزید به چشم به هم زدنی تمام داشتهها و نداشتههایم جلوی چشمم رژه رفتند و به همراهِ زمین، دلم هم به لرزه افتاد.
همۀ ما از شکرگزاری برای داشتهها و موفقیتها و هر چه که ما را خشنود میکند گفته و شنیدهایم. میدانیم که داشتنِ دوست خوب نعمت است و باید قدردان آن باشیم و شاید فکر کنید من چه بدیهیاتی میگویم و چقدر این نوشته کلیشهای است.
اما شادی و شکرگزاری من بابت رفاقتهایی است که شاید اکثرمان تجربه کرده باشیم.
برای ما که در خوابگاه زندگی میکنیم، دوستی جنس و رنگ و بوی دیگری دارد که با یک رنج مشترک، «دوری از خانواده»، آمیخته شده. اینجاست که داستان دوستی عوض میشود.
حرف، تنها از رفاقت نیست. چیزی است به مراتب بیشتر و عمیقتر از یک دوستیِ ساده.
از آنهایی حرف میزنم که گاهی مادری میشوند و سوپ سرماخوردگی میپزند، میشود سر را گذاشت روی پایشان و بدون حرف دست بکشند میان موهایت، بدون غر زدن و ناله کردن لقمه میپیچند و میاندازند توی کیفت که مبادا میان کلاس ضعف کنی و غروب که میشود مادرانه، نگران چشم به در میدوزند تا برگردی.
گاهی خواهری هستند مونس، که میتوان سر در آغوششان اشک ریخت یا شریک قهقههای بیدلیلت میشوند. همراهِ چای عصرانه و حرفهای یواشکی.
گاهی برادری دلسوز که آنجا که میبیند راه را اشتباه میروی عشقش را توی گوشت میزند. که دستت را میگیرد و قدم قدم با تو میآید.
و شاید پدری که مثل کوه پشت تو می ایستد تا بتوانی روزهای سخت دوری و حساسیت های دخترانه و تنهایی های غربت را تاب بیاوری.
شادم که فرصت زندگی در خوابگاه و تجربههای تلخ و شیرین چنین دوستیهایی، که پایان هم ندارند، را داشتهام.
اشکمو در آوردی زهرا جونم… واقعا جنس دوستیهای خوابگاه از جنس زندگی واقعی است. نه پلاستیکی و شعاری.
من که به خودم گرفتم??
همۀ هم اتاقیهای این سالهای من اگر به خودشون بگیرند رواست. تو که دیگه جای خود داری.