شعر شاملو، شعر صداست
نوشته بودم: «صدای قشقشِ سنگریزهها»
نوشت: «سنگها مگر میگویند قشقش؟»
نمیدانم از کی و کجا و چطور بود که به صداهایی که اشیا میسازند، بخصوص در برخورد با هم حساس شدم. مثل همین صدای سنگها زیر پا، یا وقتی باد توی درختها میپیچد و هورهور میکند، صدای وور وورِ شانۀ پلاستیکی که مامان میان موهایم میکشد، وقتی خواهرم قلممویش را میچرخاند روی بوم و فارفار ذوق میکند قلم روی صفحه، یا پدرم که کلید را میچرخاند توی قفل در و نالهاش چقچلق بلند میشود، حرکت مداد روی کاغذ و شارشارِ آب و هزار صدای دیگری که شاید شنیده نشود.
این روزها که هر روز بخشی از فرهنگ شعر شاملو را با دوستانم به اشتراک میگذارم به آواهایی برخورد میکنم که هم زیباست و هم جذاب، و ناشنیدنیها را به خوبی توصیف میکند. صداهایی که خود ساخته برای طبل و شیپور و باد و بوران که جان میبخشند به هر کدام از این این افعال.
من تخصصی در شناخت صداها و موسیقی ندارم اما این بازی نامگذاری برای صداها را دوست دارم و حالا یک بخشِ جذابِ شعر شاملو برایم همین آواهاست.
چندتا از آن ها را با هم بخوانیم:
لاله میجنبد و زاو ارکانِ مرغ/ ژیغژیغش میخراشد جانِ مرغ. (صدای گوشخراش)
آسمون غرومب غرومب!/ طبلِ آتیش دود و دومب! (صدای ترسناک و مهیب)
با غَژّاغَژّ دکلهای بلند. (صدای که از تماس دو سطح و برهم کشیده شدن یکی بر روی دیگری ایجاد میشود، صدای چرخدنده و قرقره.
هنگامی که مسلسل به غشغشه افتاد. (شلیک پیدرپی، رگبار)
از لهلهِ سوزانِ بادِ سام/تا لاه لاهِ بیامانِ سوزِ زمستانی. (نفس کشیدن پیدرپی همراه با بیرون آمدن زبان از فرط تشنگی یا گرما)
کباب گلولهها را داغاداغ/با دندانِ دندانهاشان بلعیدند. (بیش از حد داغ)
و ترکیبهای دیگری مثل جرنگجرنگ سکه، ملچوملچ دهان، چرقّوچرقّ مالبند و…
مجتبی عبداللهنژاد دربارۀ این هنر شاملو گفته: «من کس دیگری را ندیدهام که به اندازۀ شاملو از صداها شناخت داشته باشد. اصلاً شعر شاملو شعر صداست. بسامد لغاتی مثل غرش و غریو و غوغا و آواز و زمزمه و نجوا و بانگ و هیاهو و فریاد و فغان بهقدری در شعرش بالاست که به یکی از خصوصیات سبکی شعر او تبدیل شده. شاملو عاشق صدا بود. شما کس دیگری را پیدا نمیکنید که اینقدر در شعرش صدا وجود داشته باشد. این قدر در شعرش اسم صوت وجود داشته باشد و همۀ این اسمها را هم بجا و درست به کار برده باشد.»
مطلب جالبی گفته اید و با این موضوع به نوعی برخورد کرده ام.یک نکته ی مشابه:به نظرم خود شعر تبدیل حس به کلمه است و کلمه تا به صدا نیاید و خوانده نشود حس واقعی شعر را منتقل نمیکند.خواندن شعر با صدا و نه صرفا نگاه کردن به خطوط نوشته شده.شاید ساده ترین نوعش واج آرایی در شعر است که تکرار یک صدا یک حس خاص و مورد نظر شاعر را منتقل میکند.
امّا در مورد کلماتی که خودشان نماینده ی یک صدا باشند؛کار شاملو عالی است.در چند مورد از شعر اخوان ثالث هم این را دیده ام:با چکاچک شمیشیرهاشان(صدای شمشیر) یا بده بد بد چه امّیدی؟(بد بد از صدای قمری گرفته شده).
ممنون از طرح این نکته.
دقیقا همینطوره آقای شیبانی
توی شعر اکثر شعرا چنین آواهایی دیده میشه و من توی کارهای شاملو بیشتر دیدم یا شاید بیشتر دقت کردم.
تبدلی حس به کلمه نکتۀ خیلی خوبی بود.
ممنون از همراهیتون.