کلاف سردرگم زندگی
انگشتهای بلند و کشیدهاش تند و تند حرکت میکرد و نخهای کامواییِ رنگی دور آنها میچرخید. ساعتها زل میزدم به آن دستها که خسته نمیشدند از بافتن، آنقدر که چشمهای من بیرمق میشد و به خواب میرفت. کلافهای گِرد روی زمین قِل میخوردند و هی کوچکتر میشدند تا من مشقهایم را که مانده بود تا نیمهشب، بنویسم، که مرتضی دو تا تست بیشتر بزند و نرگس نقاشی بکشد. ما سر در کتاب و او کنار برفک تلویزیون میبافت تا خالی شود. گاهی غمهای او جورابی میشد به پای من، ژاکتی به تن مرتضی یا بافتهای خوشنقش روی سر تلویزیون که قرمز بود و سیاه و سفید آن روزها.
تند و تند روی کاغذ مینویسم و رقص سایۀ خودکار روی دیوار مرا پرت میکند به حرکتهای ناموزون میلِ بافتنی که چه جان داشت و چه تقلایی میکرد میان دستهای بیجان او.
حالا آخرین تصویر جا مانده از او چشمهایی است خیره و رج به رج نخهای پوسیدهای که توی ذهنم میچرخد. و گاه فکر میکنم شانزده سال داشتنش چقدر کم بود و یازده سال نداشتنش چقدر زیاد و تلخ و کُشنده، که هیچ چیز جور در نمیآید با هم.
پینوشت:
برای مهری، که این روزها بیتاب است، که نمیتوانم بگویم آرام باش، که نمیشود، این جای خالی تا ابد با تو خواهند ماند و گاهی در شلوغترین و شادترین روزهای زندگی خودش را نشان میدهد.
پس با همین دایرۀ تهی که هر روز بزرگتر میشود، دست روی زانو بگذار و بلند شو. نشان بده که محکم و استوار راه خودت را پیدا میکنی، همانطور که او میخواست.
و چقدر این فعلِ گذشته وحشتناک است.