گاهی وقتی با بعضی دوستانی که شعر مینویسند و به خودشان نام شاعر را الصاق کردهاند صحبت میکنم، میگویند ما شعر نمیخوانیم. یا نهایتاً اگر بخوانیم هم چند شعر معدود و شاید هم دمدستی. عدهای بر این باورند که زیاد شعر خواندن قلم و ذوق و احساسشان را تحت تأثیر قرار میدهد و دیگر نمیتوانند
نوری ضعیف از زیر انبوه کاغذها و کتابهای دوروبرم میتابید. میان تاریکی پررنگی که من نشسته بودم خیلی خوب به چشم میآمد. اسم نرگس را که روی صفحۀ گوشی دیدم گل از گلم شکفت و یک لبخند عریض و طویل صورتم را به دو بخش تقسیم کرد. تمام روزها و شبهایی را که قهقهه و
مطمئنی می تونی؟ یه دختر تنها چطور از پس خودش برمیاد؟ اصلاً مگر شیراز خودمون چشه که میخوای بکوبی بری تهران؟ این همه اقتصاد خوندی حداقل برو کارمند بانک شو. انقدر بلندپروازی میکنی آخرش با سر میخوری زمین. سنگ بزرگ نشونۀ نزدنه. از این حرفها زیاد شنیدم وقتیکه از آرزوها و رؤیاهایم میگفتم؛ اما هر
میخواهی بنویسی، قلم توی دستانت نمیماند. ذهنت تهی از کلمات میشود و انگار طنابی دور گردنت مدام راه نفست را تنگتر میکند. میخواهی بنویسی، گُر میگیری. آنقدر که صد لیوان آب خنک هم چاره نمیشود. میخواهی بنویسی کاغذ، رنگ به خود نمیگیرد و جملهها جان ندارند. انگار شَرّ نوشتن تو را گرفته. هیچ نقاشی با
دوران نوجوانی من پر از ترس از دست دادن بود. دلهرۀ نبودن آدمهایی که دوستشان داشتم، از خانوادهام گرفته تا دوستانم. آن روزها به خاطر کنترل نکردن این ترسها که البته آگاهی کافی هم نداشتم از بودنشان، آسیبهای زیادی دیدهام به خصوص در روابط دوستانهام. بعد از طی آن روزها، ترس از آیندۀ مبهمی که
«پنجره را باز کردم اما به هر چه نگاه میکردم چیزی نمیدیدم. سرما به پهلوهام چنگ زده بود و دندانهام را قفل کرده بود. صدای گاه و بی گاه سگها هیچ معنایی در آن تاریکی نداشت. گاهی سرفهای میکردند، اعتراضی هم نداشتند. گویی بخشی از زندگی است؛ مثل نفس کشیدن، لاییدن، گریستن. درختها از سی
گاهی پیش میآید وقتی با خودمان تنها میشویم این منِ فعلی را نمیشناسیم. انگار آدمی دیگر در پوستۀ ما شکل گرفته و روزبهروز رشد میکند. وقتی وارد رابطهای میشویم، دوستانه، عاطفی یا زناشویی شاید حتی فکر هم نکنیم که ممکن است ناخواسته چنین از خودمان دور شویم و زیر سایۀ طرف مقابل وجود اصیلمان رنگ
هزار هزار کلمه هم که مینویسم آخر چیزی مرا رنج میدهد. ته دلم حس میکنم کم است؛ اما چه و چقدر را نمیدانم. باید به یک جایی برسم که بگویم حالا شد. هزارتا… دو هزارتا…سه…چهار… نوشتم: طی روز اگر یک متن ادبی جاندار و یک نامه بنویسم حالم خوبِ خوب است. جمعه از همان روزهایی
شاید با خودتان بگویید طبیعی است که ما هرکدام منحصربهفرد هستیم و این موضوع نیازی به تلاش ندارد. بله همۀ ما از بدو تولد منحصربهفرد و خاص بودهایم. زندگیهای متفاوتی داریم و هر کاری را که با توجه به ارزشها، اصول، باورها و مهارتهایمان انجام دهیم قطعاً خاص خودمان است. یعنی ما بدون اینکه کاری
«همینکه شروع کرد به خواندن به دنبال معنی کلمۀ مجبول دست به دامن واژهیاب شد. دو خط بعد لینک مطلب قبلی را دید و روی آن کلیک کرد. تا به خودش آمد انبوهی از صفحههای مختلف را دید که سلسهوار باز شدهاند و میان آنها به دنبال منبع اصلی میگشت و وقتی آن را پیدا