دوران دبیرستان بااینکه شیفتۀ درس ادبیات بودم اما استعاره همیشه مرا وحشتزده میکرد. هر چه با آن سروکله میزدم نتیجه نمیگرفتم و ناامید و مستأصل از ادامۀ کار دست میکشیدم. از آن روزها چند سال میگذرد و وقتی دل به دل شعر و رمان دادم و بیشتر از اینکه برای سرگرمی کتابی به دست بگیرم
از هر انگشتش یک هنر میریزد، گاهی حتی باید چند انگشت هم قرض بگیرد. شعر و طنزنویسی و سازوآواز و موسیقی و اجرای رادیو و تلویزیون چند تا از آنهاست. اما فکر میکنم شهرت او به کاریکلماتور است که حداقل من با «نانوا هم جوش شیرین میزند، بیچاره فرهاد» شناختمش و بعدها کتابی با همین
مسئلهای که خیلی از افراد ازجمله خود من با آن مواجه هستند این است که همه میدانیم چه کارهایی باید انجام دهیم، برای خوشبختی به چه ابزاری لازم داریم و پا در کدام راهها بگذاریم و چه چیزی باعث رشد ما میشود، میدانیم که چه زمانی و کجای زندگیمان باید چه کارهایی انجام دهیم اما
معمولاً با شروع سال جدید همۀ ما برنامههای خاصی طرح میکنیم برای ۳۶۵ روزی که پیش رو داریم. حتی اگر آنها را ثبت نکنیم هم باز در ذهن خودمان رؤیاهایمان را کنار هم میچینیم. من هم زمانی همین کارها را انجام میدادم اما تا پایان سال نمیشد آنچه باید میشد. به همین دلیل بنا را
این نوشته حاصل مرور هزار کلمههای روزانه است و دغدغههایی که مدام و خط به خط تکرار شده. تلاش برای درک صحیح از شخصیت خودم مثل نقاط قوت و ضعف، افکار، احساسات، انگیزهها و افکار. به گمانم نتیجۀ این تمرکز روی ابعاد مختلف شخصیتی درک بهتر دیگران و بهتبع آن نگرش و بازخورد آنهاست. هر
دوران دانشجویی صدای استادهایی که به فکر دست و انگشتان ما نبودند موقع جزوه گفتن را ضبط میکردیم. بعد میآمدیم و ساعتی هندزفری در گوش مینوشتیم هر چه که گفته بودند و ما جا مانده بودیم. برای هرکسی این کار طاقتفرسا و ملالآور بود برای من اما لذتبخش و شیرین. باحوصله مینشستم و هر چه