حسین منزوی و عاشقانه‌های بی‌قید

 

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

شعری بی‌نام از شاعری گمنام.

این یک بیت، پیامکی بود که چند سال پیش مدام دست‌به‌دست می‌شد و مرا با “حسین منزوی” و بعد از آن با افسانۀ “ماه و پلنگ” آشنا کرد. مدتی است که به منزوی فکر می‌کنم. شاعری که همیشه همراه من است و “خیالِ خام پلنگش” مدام در ذهنم جریان دارد. مرا که سال‌ها است شعر می‌خوانم و با شعر بزرگ شده‌ام همین یک بیت به دریای شور‌انگیز کلمات و اصطلاحات منزوی کشاند. عبارت سعدی زمان را نمی‌دانم کجا دیدم یا شنیدم اما هر چه پیش می‌روم می‌بینم حتی اگر چنین لقبی را به او نسبت نداده باشند هم به شدت در مورد منزوی مصداق دارد.

خیلی‌ها او را نمی‌شناسند، چه در زمان حیات و چه پس از مرگش. انگار چنان آهسته و آرام بین غزل معاصر و کلاسیک در حرکت بود که شوکی که به جریان شعریِ پس از نیما وارد کرد را کسی ندید. این روزها به هر کسی که دلش شعر ناب و عاشقانه‌های بی‌قید می‌خواهد می‌گویم منزوی بخوان و همیشگیِ عشق را ببین.

همان‌طور که خودش می‌گوید: « عشق یک مسئلۀ روزمره نیست، عشق یک همیشه است».

من نقد شعر نمی‌دانم، در پی آن هم نیستم، اما می‌توانم بگویم که منزوی فضای شعر و غزل را تا حد زیادی متحول کرد و با اینکه شعر سپید و نو هم می‌سرود او را فرمانروای بلامنازع غزل عاشقانه می‌نامند.

در ادامه “ماه و پلنگ” را با صدای شاعر بشنوید و عیش کنید.

۱۰ نظر

نظر خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *