پس از مرور نوشتههای نیمهتمام یا آنهایی که از میانه راهشان را کج کرده بودند به سمت موضوعی دیگر فهمیدم همانجایی که نوشته از مسیر اصلی منحرف شده به این فکر میکردم که جمله را چطور به پایان ببرم یا فلان کلمه اصلاً مناسب است یا نه...
تمام روز درگیر این بودم که تو و منِ نویسنده قبل از نوشتن، باید چه چیزهایی از خودمان بپرسیم و چه چیزی را در خودمان پرورش بدهیم؟
چه سؤالهایی درست است و میتواند ما را در مسیر بهتری قرار بدهد؟
تا همین امروز فکر میکردم طبع شعر چیزی نیست که از بین برود و چشمهای است که همیشه میجوشد حالا گاهی کم گاهی زیاد؛ اما همیشه آب دارد.
تا اینکه دیدم نه، چشمۀ طبع شعر برخی نهتنها آبی ندارد که اطرافش از خشکی ترک ترک هم شده...
مثلاً همین خودِ تو. وقتی با هم به تماشای فوتبال مینشینیم من درگیر این هستم که درنهایت این قر و فری که بازیکن به خودش میدهد و از این طرف زمین به آن طرف میرود در نهایت میخواهد به کجا برسد؟ حالا با بردوباخت هم ممکن است غمگین شویم یا شاد...
سال ۲۰۰۸ تورنتو بودم. یکی از عصرهای پاییزی توی خیابان قدم میزدم که بدون قصد خرید و کاملاً اتفاقی وارد مغازهای شدم که صفحههای موسیقی میفروخت.بعد از شنیدن چند قطعه، ناگهان یکی از آنها بهشدت به دلم نشست. نه از نوع موسیقیاش چیزی میدانستم نه زبانش را میفهمیدم...
خواب دیدم. برایم نوشت: «بیا از این به بعد یک روز در میان برای هم نامه بنویسیم» برایش نوشتم: «مگر نامه نوشتن برنامهریزی میخواهد؟ آدم هر وقت قلبش به تپش افتاد شروع میکند به نوشتن» شاید این روزها شاهد غروب نامهها هستیم. دیگر کسی به خودش زحمت نوشتن و ارسال کاغذی پر از کلمه را
هزار هزار کلمه هم که مینویسم آخر چیزی مرا رنج میدهد. ته دلم حس میکنم کم است؛ اما چه و چقدر را نمیدانم. باید به یک جایی برسم که بگویم حالا شد. هزارتا… دو هزارتا…سه…چهار… نوشتم: طی روز اگر یک متن ادبی جاندار و یک نامه بنویسم حالم خوبِ خوب است. جمعه از همان روزهایی
ممکن است وقتی از هم خداحافظی میکنید و هرکدام راه خیابان را پیش میگیرید به سمتی که میخواهید، حرفهایی از پستوی ذهنتان بیرون بزند که مجال گفتنش را نیافتهاید. یا وقتی تلفن را قطع میکنید و از شنیدن صدایش کیفورید ناگهان کلمهها و جملههایی که از آن مکالمۀ کوتاه یا بلند جامانده حملهور میشوند. در
علاقۀ من به نامه نوشتن تقریباً مشخص است حتی از همین پستهای وبلاگ. اما یکی از لذتهای زندگیام خواندن نامههای دیگران است. آنچه صمیمتها، عشقها، نگرانیها و حتی دلخوری و کدورتها را از طریق کاغذی مهرومومشده به دست دیگری میرساند. گاهی این نوشتهها بخشی از وجود آدمی است و بدون آنها انگار اویی که
هر دوی ما وبلاگ مینوشتیم آن زمان، سال ۸۷ بود و من چند سالی میشد که یک وبلاگ شلوغ پلوغ داشتم و او را نمیدانم. دوستی ما تازه شکل گرفته بود و با هم زیاد حرف میزدیم از هر دری. علایق مشترک و آرزوهای ناهمخون و همین ماجرای وبلاگ ما را هر روز به هم