اغلب شعرها قالببندی و ترتیب مشخصی دارند تا زمان خواندن، روان باشند و موسیقی آنها حفظ شود. خواندن صحیح شعر ارزش هنری آن را بیشتر نمایان میکند. گاهی ممکن است نتوانیم شعری را راحت بخوانیم و همین ما را به شدت خسته و دلزده کند. یا ممکن است با خودمان بگوییم چرا شاعر شعری
ما به شعر نیاز داریم زیرا چیزهایی که نمیدانیم چطور میتوان گفت را به زبان ما میگوید. آرد لرد +چرا شعر نمیخوانی؟ -حوصله ندارم -مطلب جدیدی یاد نمیگیرم. -چیزی من را به خواندن شعر ترغیب نمیکند. -غیر از پر حرفی چیزی نیست و ذهنم خسته میشود. و… پاسخ بعضی از دوستانم را به سؤال
در پست راهی برای درک بهتر شعر نوشتهام: «نثر، یعنی پراکنده. گونهای از زبان است که تنها متکی به قواعد زبانی (قواعد واژگانی و قواعد نحوی) باشد و هیچقاعدۀ دیگری از قبیل قواعد بیانی(تشبیه، استعاره، مجاز، کنایه و فروع آنها)، قواعد بدیعی( صنایع و آرایههای ادبی منهای آنچه به حوزۀ صنایع بیان مربوط است) و
نوشته بودم: «صدای قشقشِ سنگریزهها» نوشت: «سنگها مگر میگویند قشقش؟» نمیدانم از کی و کجا و چطور بود که به صداهایی که اشیا میسازند، بخصوص در برخورد با هم حساس شدم. مثل همین صدای سنگها زیر پا، یا وقتی باد توی درختها میپیچد و هورهور میکند، صدای وور وورِ شانۀ پلاستیکی که مامان میان موهایم
یکی از بازیهای من با کلمات، قافیه ساختن است. اگر جایی کلمهای ببینم که تازه است و آهنگی خوش هم دارد در ذهن خودم میگردم و برایش همقافیه پیدا میکنم یا به فرهنگ لغت سر میزنم. برای مثال یکی از این واژهها مَلَنگ بود، به معنای تَردماغ، سرخوش، شاداب. بلافاصله چنگ، رنگ، شرنگ، پلنگ، جنگ،
عدهای میگویند شعر است که به هنر خوشنویسی رنگورو داده؛ اگر بدوبیراه و حرفهای معمولی را به خط خوش بنویسیم هیچ جذابیتی نخواهد داشت و بعضی هم میگویند نستعلیق و شکستهنستعلیق و قلم و مرکب است که روح در شعر میدمد. به نظر من شعر و خط خوش با هم زیبایی میآفرینند و از هم
مدتی است در پیِ مطالعه دربارۀ شعر کلاسیک و معاصر و محتوای آن هستم. سؤالی که ذهن مرا به خود مشغول کرده و پایۀ این جستجوها بود، تفاوف «عشق» در شعر کهن و امروزی و نوع بیان آن از زبان شاعر است. برایم جالب بود که هر کسی به نوعی در کلام خود از عشق
به گمانم اولین شعر هر شاعر، یا اولینها ناگهانی است. یعنی یک جوشش ناگهانی که به یک شعر زیبا میانجامد. اما تکرار همین چالش ذهنی باعث میشود که اگر مدتی این جوشش اتفاق نیفتد، شاعر نگران این باشد که چرا شعری ننوشته. این جا او شاید به این نتیجه برسد که به شعر نیاز دارد.
وقتی شعرهای کهن را میخوانم با خودم میگویم چه سوز وگداز، و عشق و شوری از جهان کم میشد اگر که سعدی پیام نمیداد «بیا خوشم میدار» و دلبر با «من خوشم بی تو» تلخی به جانش نمیریخت. یا اگر سنایی خون دل از دیده روان نمیکرد از جواب مَرّ و سخت یار؟ هر
پدرم وقتی درختهای خانه را هرس میکرد زیر لب شعر میخواند، با هر کلمهای که از دهانش خارج میشد یک بار قیچی را به هم میکوبید و یک شاخۀ خشک از درخت میافتاد. هنوز هم وقتی آرامآرام توی حیاط کوچکمان قدم میزند زمزمه میکند با خودش آنچه از حافظ و سعدی و مولانا در ذهن