امروز داشتم فکر میکردم یک کتاب یا یک داستان توسط یک نفر نوشته نمیشود. ما همیشه میگوییم نویسنده باید چنین و چنان باشد و فلان و فلان بگوید؛ اما نقش خواننده را در نظر نمیگیریم یا نهایتاً او را کسی میبینیم که باید آنچه میگوییم را درک کند و منظورمان را متوجه شود. نوشته را
اگر دست به قلم داریم و چیزی مینویسیم چند بار سعی کردهایم کار خودمان را ویرایش کنیم؟
یک نویسنده نیرویی خلاق است که میتواند جهانی زیبا خلق کند.
اما همۀ ما وقتی چیزی خلق میکنیم به آن وصل میشویم...
چرا نوشتن با جزئیات مهم است؟ ازآنجاکه رمان برخلاف فیلم بصری نیست باید برای نوشتن جزئیات و پرداختن به تصاویر وقت بیشتری بگذاریم و مهارت بیشتری کسب کنیم. وقتی یک فیلم را تماشا میکنیم تمام توضیحات توسط دوربین و صدا و تصویر انجام میشود. درحالیکه نویسندگان فقط کلمات را دارند. بنابراین فقط با همین واژهها
نوشتن همیشه ابزاری برای بیان خود بوده است. چه از زمانی که آدمهای اولیه در غارها روی سنگ و توی جنگلها روی چوب نقش و نگار حک میکردند چه حالا که پیشرفتهترین ابزار نوشتن را در اختیار داریم. همۀ اینها، نوشتن برای روی صفحه آوردن افکار است. حتی یک مقالۀ علمی را هم میتوان نوشتهای
اگر داستانی درون تو هست، باید بیرون بیاید. -ویلیام فاکنر داستان زندگی شما چیست؟ عادتهای شما، رفتارتان، غذایی که میخورید، فعالیتهایی که انجام میدهید و… شاید فکر کنید داستان فرمی خیلی عجیبوغریب است که تنها عدهای از پس آن برمیآیند؛ اما داستان ظرفی است که میتواند هر چیزی را درون خود جای دهد و
گاهی فکر میکنم باید به کار نویسندهای که اولین پیشنویس خود را منتشر میکند شک کرد. اغلب نویسندهها برای نوشتهها خود، بهخصوص اگر کتاب، داستان، رمان یا حتی پست وبلاگ باشد زمان صرف میکنند و نسخۀ دوم، سوم یا چهارم آن را در معرض دید قرار میدهند. اما از پیشنویس اولیه تا نسخۀ بعدی چه
یکی از سرگرمیهای من ساختن استعاره است. مدام سعی میکنم همهچیز را در اطراف خودم با هم مقایسه کنم. احساسات، آدمها، رنگها، بوها، صداها و… استعارهها کوتاه و جذاباند و بهتنهایی بار چند پاراگراف و یا چند صفحه را به دوش میکشند. ساختن استعاره مثل شعبدهبازی است. خیلی وقتها ممکن است چیزهایی را به هم
اصلاً بنویسیم که چه؟ هی کلمه پشت هم قطار کنیم که به کجا برسد؟ اینهمه نوشتند و خواندیم چه شد؟ ما برای کی بنویسیم؟ ممکن است خیلی از ما در روند نوشتن چنین سردرگم شویم. گاهی که بیهوا و بیفکر مینویسیم و میگوییم کسی که نمیخواند پس بگذار رها باشم همزمان هم این سؤال توی
وقتی متنهایی را که دوست دارم میخوانم گاهی مینشینم و آنها را با زبان خودم بازنویسی میکنم. یکی از لذتهای من درزمینۀ ویرایش و خواندن و نوشتن همین سروکله زدن با کلماتی است که قبلاً از ذهن دیگری در فضای متفاوتی گذشته. اما گاهی ممکن است برای ویرایش متن خودمان وقت کافی نگذاریم. من هم
کوههای روبهرو را از دامنه تا به قله پوشیده به آرایۀ فشردۀ درختانی بلند و درهها را با پیچاپیچ پرتنوعشان در سایهسار جنگلهایی دلگشا، و در این میان رودخانه در پیچوخم پر زمزمهاش آینۀ ابرهای دلانگیزی میشد که باد ملایم شامگاهی در صفحۀ آسمان شانهشان میکرد… با خواندن این تکه از کتاب رنجهای ورتر جوان