همان موقع که شاخههای درخت چنگ میانداختند تا او را که با سرعت به سمت زمین میرفت بگیرند، زخمی برایش به یادگار گذاشتند که از آرنجش شروع میشد و به انتهای ساق دستش میرسید.
زخمی که مثل هلال ماه بود...
نوری ضعیف از زیر انبوه کاغذها و کتابهای دوروبرم میتابید. میان تاریکی پررنگی که من نشسته بودم خیلی خوب به چشم میآمد. اسم نرگس را که روی صفحۀ گوشی دیدم گل از گلم شکفت و یک لبخند عریض و طویل صورتم را به دو بخش تقسیم کرد. تمام روزها و شبهایی را که قهقهه و
«من زهرا شریفی هستم. در زمستانی سرد به دنیا آمدم. بعد از گذراندن دوران ابتدای و راهنمایی با علاقۀ زیاد وارد رشتۀ ریاضی شدم و چهار سال را با انتگرال و مشتق و مثلثات گذراندم. بعدازآن اما دل به رشتۀ اقتصاد دادم و در همین رشته ادامه تحصیل دادم…» شاید برای تعریف کردن داستان خودمان
چند سال متوالی برای گویندگی تلاش کردم و هر تمرین و سختی و مرارتی که داشت را به جان خریدم. ساعتها جلوی آینه میایستادم و آاااا و اوووو و ایییی میگفتم و دهانم را اندازۀ کف دستم باز میکردم تا کلمات و حروف خوب خودشان را جا بیندازند و از حنجرهام صداهای نو بیرون بریزد.
قدم اول را که برداشت صدای سنگریزهها دلش را لرزاند، دوم، سوم… همینطور پیش میرفت و قِشقِش صدا توی گوشش میپیچید. سرعت گامهایش که زیاد شد انگار ریگها زیر پایش، مثل زنجیرهای فلزی که مدام به هم میخوردند فریاد میزدند. مادرش دواندوان پشت سرش میآمد و توی کیفش خوراکی میریخت و سفارش میکرد که دو