برای نمایشگاه فیزیک مدرسه در تکاپو بودیم. دبیرمان آقای صادقی گفته بود آسیاب درست کنیم. همین. حالا دخترکان نوجوانی که آسیاب را تنها توی کارتون دختری در مزرعه دیده بودند باید دستبهکار میشدند و چیزی میساختند که حاصل تخیلشان بود. با چندتکه وسیلهای که از توی انباری برداشته بودم از صبح تا شب و شب
برای خودم یک غول ساخته بودم و میترسیدم اگر قدم پیش بگذارم یک لقمۀ چرب بشوم. تمام روزهایی که به سرم میزد کمی کار را پیش ببرم از ترس حجم کارهای انجامنشده و غولی که کمین کرده بود برای زمین زدنم خودم را مشغول چیزی دیگر میکردم. مدتهای زیادی گذشت و هر چه من عقبنشینی
ما با استعارهها زندگی میکنیم (+) و گاهی از قدرت آنها غافلیم. قدرتی که میتواند نوع دیدگاه و تفکرمان را تغییر دهد. در این بخش میخواهم بهمرور استعارههایی که تأثیر زیادی بر ذهن دارند را بررسی کنم. باهم اولین بخش را بخوانیم. از سرت بیرون کن این روزها چه پزشکان چه فیلسوفها و چه دانشمندان
آن روزهایی که میدویدم اینکه زمان کمتری را اختصاص بدهم به ۷ دور طی کردن محیط زمین بسکتبال را با مربیام در میان میگذاشتم. بعد انگار که یک تعهد بزرگ داشته باشم هرروز تلاش میکردم تا سرعتم را بیشتر کنم. آخر هفتهها زمان میگرفت و وقتی میدیدم از چیزی که با او مطرح کردهام هم
دیروز یکی از دوستانم در اینستاگرام سؤالی پرسیده بود بهقرار زیر: برای حال خوب خودتان چهکار میکنید؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که با خودم حرف میزنم. با خودم حرف میزنم، زیاد هم حرف میزنم. امشب که پیاده مسیری را طی میکردم دیدم که دیگر بدون ترس و خجالت با خودم بلند
وقتی بچه بودم دوست داشتم مراقب امتحان باشم. همیشه سر جلسه بستنی میخوردند و برای منی که عاشق بستنی بودم یک شغل ایدهآل بود. بعدها دیدم برای مراقب امتحان شدن نه به درس خواندن نیازی دارم و نه تلاش زیاد. یک موقعی هم دوست داشتم خیاط شوم که وقتی شوهرم مرد بتوانم از پس مخارجم
هنر را نمیتوان تعریف کرد. هرروز هرکدام از ما مشغول انجام یک کار هنری هستیم. اویی که زیر لب آواز میخواند، مادربزرگی که میلهای بافتنی بین انگشتانش میرقصد، آشپزی که رنگها و بوها را در هم میآمیزد، آنکه برای فرزندش قصه میگوید و… منی که اینجا مینویسم و تویی که میخوانی. یادگیری و پیگیری هنر
همیشه وقتی از استعاره حرف میزنیم خودبهخود ذهن ما پرتاب میشود به کلاس ادبیات و زبان فارسی مدرسه و شعرهای خشکی که باید از میانشان استعاره پیدا میکردیم. الحق که کاری سختتر از این هم نمیتوان پیدا کرد آن زمان بهخصوص وقتی قضیه به تستهای کنکور میکشید و سرعت عمل و ضریب ۴٫ غافل از
گاهی به دستهای خواهرم که نگاه میکردم با خودم میگفتم چه نیرویی توی انگشتانش وجود دارد که رنگها را اینچنین زیبا و دلفریب کنار هم میگذارد؟ یا شعرهای پدرم را که میخواندم از چیدمان کلمات آنقدر به وجد میآمدم که حس میکردم قدرتی ماورایی آنها را دانهدانه گلچین کرده و سرودهای زیبا ساخته. شما هم
خواهرزادۀ ۶ سالهای دارم که هر بار با او حرف میزنم از قهرمان شدن خودش میگوید. یک روز قهرمانی بوده که دوچرخۀ خواهرش را از پسر همسایه پس گرفته. روز دیگر قهرمانی که به مادرش کمک کرده و در صف نانوایی ایستاده یا افتخارات دیگری که در این مقال نمیگنجد. با خودم فکر کردم چه