نقش من در جامعه، یا نقش هر هنرمند یا شاعر، این است که سعی کنیم همۀ آنچه را که احساس میکنیم، بیان کنیم. به مردم نگویید چگونه احساس کنید. نه به عنوان یک واعظ، نه به عنوان یک رهبر، بلکه به عنوان بازتاب همۀ افراد. -جان لنون شاید فکر کنیم شعر همان گفتن از عشق
ما به شعر نیاز داریم زیرا چیزهایی که نمیدانیم چطور میتوان گفت را به زبان ما میگوید. آرد لرد +چرا شعر نمیخوانی؟ -حوصله ندارم -مطلب جدیدی یاد نمیگیرم. -چیزی من را به خواندن شعر ترغیب نمیکند. -غیر از پر حرفی چیزی نیست و ذهنم خسته میشود. و… پاسخ بعضی از دوستانم را به سؤال
میگویند رونویسی از آثار بزرگان برای مشقِ نویسندگی چقدر خاصیت دارد و هر چه بیشتر از نوشتهها کپی بردارید سبک و قلم و روح آن در تنتان جاریتر میشود. من هم موافقم با این کار و خیلی هم حس خوبی میدهد. مثلاً وقتی «گدا»ی غلامحسین ساعدی را نوشتم تازه فهمیدم چه بوده و چه شده
در پست راهی برای درک بهتر شعر نوشتهام: «نثر، یعنی پراکنده. گونهای از زبان است که تنها متکی به قواعد زبانی (قواعد واژگانی و قواعد نحوی) باشد و هیچقاعدۀ دیگری از قبیل قواعد بیانی(تشبیه، استعاره، مجاز، کنایه و فروع آنها)، قواعد بدیعی( صنایع و آرایههای ادبی منهای آنچه به حوزۀ صنایع بیان مربوط است) و
پیشنوشت: چند روز پیش در نشست نقد و بررسی کتاب بوقلمان، در محفل دگرخند، اسماعیلی امینی در خصوص معیارهای ارزیابی یک متن طنز صحبت کرد. از آنجا که این مبحث برای من خیلی جذاب و شنیدنی بود برداشت و فهم خودم از صحبتهای ایشان را نوشتهام شاید برای شما هم خواندنی باشد. اصل مطلب: حرف مردم
نوشته بودم: «صدای قشقشِ سنگریزهها» نوشت: «سنگها مگر میگویند قشقش؟» نمیدانم از کی و کجا و چطور بود که به صداهایی که اشیا میسازند، بخصوص در برخورد با هم حساس شدم. مثل همین صدای سنگها زیر پا، یا وقتی باد توی درختها میپیچد و هورهور میکند، صدای وور وورِ شانۀ پلاستیکی که مامان میان موهایم
تا بهحال جایی ندیدهام که به طور جدی به مقولۀ ادبیات و تأثیر آن بر رشد فردی و بهبود زندگی پرداخته شده باشد. فکر میکنم ادبیات پایه و اساس زندگی است. اگر جهان ادبیات ، شعر و قصه، را به مثابۀ ماشین زمان در نظر بگیریم، بیزمانی و بیمکانی از وجوه اصلی تشابه آنهاست. همانطور
یکی از بازیهای من با کلمات، قافیه ساختن است. اگر جایی کلمهای ببینم که تازه است و آهنگی خوش هم دارد در ذهن خودم میگردم و برایش همقافیه پیدا میکنم یا به فرهنگ لغت سر میزنم. برای مثال یکی از این واژهها مَلَنگ بود، به معنای تَردماغ، سرخوش، شاداب. بلافاصله چنگ، رنگ، شرنگ، پلنگ، جنگ،
مدتی است در پیِ مطالعه دربارۀ شعر کلاسیک و معاصر و محتوای آن هستم. سؤالی که ذهن مرا به خود مشغول کرده و پایۀ این جستجوها بود، تفاوف «عشق» در شعر کهن و امروزی و نوع بیان آن از زبان شاعر است. برایم جالب بود که هر کسی به نوعی در کلام خود از عشق
به گمانم اولین شعر هر شاعر، یا اولینها ناگهانی است. یعنی یک جوشش ناگهانی که به یک شعر زیبا میانجامد. اما تکرار همین چالش ذهنی باعث میشود که اگر مدتی این جوشش اتفاق نیفتد، شاعر نگران این باشد که چرا شعری ننوشته. این جا او شاید به این نتیجه برسد که به شعر نیاز دارد.