فاصلهای از جنس دغدغهها
نوری ضعیف از زیر انبوه کاغذها و کتابهای دوروبرم میتابید. میان تاریکی پررنگی که من نشسته بودم خیلی خوب به چشم میآمد.
اسم نرگس را که روی صفحۀ گوشی دیدم گل از گلم شکفت و یک لبخند عریض و طویل صورتم را به دو بخش تقسیم کرد.
تمام روزها و شبهایی را که قهقهه و شادی، از پس پچپچههای دخترانهمان میآمد، مرور کردم و وقتی به خودم آمدم که گوشی به دست توی راهرو نشستهام و از حال و احوال گذشتهایم و او دارد تند تند حرف میزند.
صدای نرگس، آرامشی که داشت و لبخند همیشگیاش برای من که بحرانهای زیادی را از سر گذرانده بودم قوت قلب بود.
حالا بعد از دوری دوساله میخواستیم به حرف بنشینیم و غم و شادی روزگار را تازه کنیم.
حرف میزد و من میشنیدم. از پسرش، مادرش، بیکاری شوهرش و خستگیهای خودش گفت. از گرمای هوا که امانش را بریده و مغازهای که یک مشتری هم ندارد.
از پدر بازنشستهای که مدام توی خانه میچرخد و غر میزند و آرزو میکرد کاش مردها هیچوقت بازنشسته نشوند.
میگفت و من در سکوت گوش میدادم.
هر چه بیشتر میگفت میدیدم که من چقدر حرف ندارم برای زدن.
انگار تمام چیزهایی که فکر میکردم حالا برای نرگس، با شور و هیجان همیشگی تعریف میکنم، توی حنجرهام ماسیده بود و بیرون نمیآمد.
چه بگویم؟
دور بودیم از هم. به خودم نهیب زدم آنقدر نرفتی که ببینید همدیگر را تا فاصلۀ مکانی چشمۀ احساساتت را خشکاند و برای رفیق گرمابه و گلستانت حرفی نداری که بزنی.
تا شب صدای نرگس توی سرم میپیچید. غمگین بودم از اینهمه دوری ذهن و جسم.
نشستم و هر آنچه گفته بودیم را مکتوب کردم. نوشتم و نوشتم تا به اینجا رسیدم که من همیشه نرگس را با تمام قلبم دوست دارم اما سکوت مرا نه فاصلۀ ۱۰۰۰ کیلومتری دلیل است و نه حرف نزدنهای طولانی.
جنس این فاصله از دغدغههاست؛ که من حالا ترس و بیم و تشویشهای دو سال قبل را ندارم. حتی شادیهایم رنگ دیگری به خود گرفته.
که از بازنشسته شدن پدرم غمگین نمیشوم و با یک تشر و حرف بیربط دیگری، غم عالم توی دلم نمیریزد.
که حالا میخواهم از کتاب جدیدی که خواندهام حرف بزنم، بگویم که اقتصاد را ادامه نمیدهم و میخواهم بنویسم و «اینهمه درس خواندی که چه» را زیاد شنیدهام.
که دیگر فضای ذهنم را خالی کردهام از هر چیزی که بیخودی و بیهوده پُرش کرده بود تا جا باز شود برای حرفها و فکرهای تازه.
بعضی دوریها شاد کنندهاند. آنجا که میبینی سطح فکر و دغدغههایت از دو سال پیش تا همین لحظه چقدر تغییر کرده و میتوانی به خودت امیدوار شوی برای برداشتن گامهای بلندتر و قویتر.
امروز که صفحۀ صبحگاهی ۳۰ اردیبهشت ۹۶ را میخواندم، دیدم چیزهایی را که با فشار خودکار روی کاغذ، از فرط عصبانیت نوشتهام حالا جای فکر کردن هم ندارد.
فاصله گرفتن از خودم، از زهرایی که چند سال پیش، نه اصلاً همین یک ساعت پیش بودم. فاصلهای شاید دردناک اما خوشایند.
دوری و فاصله اگر از جنس دغدغهها باشد نهتنها تلخ نیست که شوق و شور بیشتری هم به جان آدم تزریق میکند.
سلام زهرا جان
این حسی که گفتی رو منم سال گذشته تجریه کردم.درست وقتی بعد از ۱۰ سال توی گروه هم اتاقی هام در زمان دانشجویی اضافه شدم.
خیلی دوسشون داشتم و علاقه داشتم ازشون باخبر بشم . ولی بعد از چند روز و خوندن حرف هاشون دیدم نه تنها حرفی برای زدن ندارم بلکه حتی حوصله شنیدن حرفهاشونم ندارم. زمانی که از گروه خارج شدم حس رهایی خوبی داشتم.
سلام مریم عزیزم
چقدر خوبه که تو هم جنس دغدغههاتو شناختی و حسش کردی.
شیرینی این نوع فاصله بشینه به تمام لحظههات.
زهرا خانوم.. سلام
نوشته ی شما برای من خیلی دلنشین بود و به قول معروف گوشت شد چسبید به استخون!
اما چکار کردید که جنس دغدغه هاتون عوض شده؟ شادی هاتون رنگ دیگه گرفته!
سلام محمد بزرگوار
خوشحالم که دوست داشتین این پست رو.
من خودم فکر میکنم چون با آدمهای جدیدتری ارتباط برقرار کردم، فضای ذهنم عوض شد، کتابهای متنوعتری خوندم و خیلی اتفاقات دیگری که توی همین مسیر برام افتاد.
البته آدم باید بخواد که توی مسیر رشد قرار بگیره تا جنس دغدغههاش هم به همون نسبت عوض بشه. من هم اول راهم.
زندگیتون پر از دغدغههای دلچسب.
میدونی زهرا
بعضیها هستند که وقتی نوشتههاشون رو میخونی حس میکنی طرف دریچه دلش رو برات باز کرده. تو از اونهایی. خیلی شفاف. خیلی صادقانه.
راستی
دلم برای خودت و نوشتههات تنگ شده بود.
شهرزاد جان
خیلی خوشحالم که تو نوشتههای منو میخونی و باهاشون ارتباط میگیری
و خوشحالتر از اینکه پرقدرت برگشتی. چشمم به وبلاگت خشک شد از بس اومدم و نبودی.