آیا یک دوست همیشگی میخواهید؟
فکر میکنم حالا بعد از نوشتن بیش از ۹ ماه صفحات صبحگاهی بتوانم از تجربیاتم راجع به آن بگویم. از مزایای نوشتن صفحات صبحگاهی بسیار گفتهاند و حتماً زیاد هم شنیدهاید. میخواهم از مسیری که طی این ماهها طی کردهام بنویسم.
شاهین کلانتری گفت: بنویس و من برای اولین بار بدون هیچ سؤال و واکنش و کنکاشی از صبح روز بعد شروع کردم به نوشتن. نه چیزی میدانستم و نه به دنبال فهمیدن چندوچون آن بودم. آن روزها در شرایط بحرانی و سختی به سر میبردم. اما بسم الله گفتم و دست به قلم شدم و تا امروز فقط دو صبح را از دست دادهام.
من از برونریزی ذهنی چیزی نمیدانستم و تنها وقتی دلآزرده بودم با خودم حرف میزدم تا آرام شوم. اما مکتوب کردن همان خودگفتهها برایم جذابیتی داشت که مصرانه پای نوشتنشان ایستادهام.
میگفتند همین که بیدار شدی سه صفحۀ کامل بنویس و در ذهن من فقط همین نقش بسته بود که باید قلم را روی کاغذ بگذارم و بدون فکر کلمهها را بریزم وسط صفحه.
چند ماه اول را با چشمهای نیمهباز و مانده در خوابِ شب قبل مینوشتم. به خودم سخت میگرفتم و همین مرا کمی خسته میکرد. با هیچ کسی حرف نمیزدم، از جایم تکان نمیخوردم و میخواستم به قاعده و قانونی که برایش تعریف شده بود پایبند باشم. اما مدتی که گذشت بعضی صفحات را پای سفره صبحانه نوشتم، بعضی را توی تاکسی، توی اتوبوس، دانشگاه و… اما هیچوقت دست از کار نکشیدم.
اواسط راه ناامید شدم، آنقدر که بخشی از صفحات صبحگاهیام به «چرا تو را مینویسم» اختصاص یافت.
این بار هم سماجت من نتیجه داد و حالا که به نوشتههای روز اول نگاه میکنم تغییرات محسوسی را در خودم میبینم.
اولین دستاورد من این بود که صبورتر شدم و این صبر پیامدهای مثبتتر دیگری به همراه داشت.
صبح که بیدار میشدم تمام غرهای عالم را با فشار خودکار روی کاغذ تخلیه میکردم اما هر چه گذشت نالهها به «خدایا شکر که…»، «شادم که…» و قربانصدقه رفتنِ خودم تبدیل شد و این هم رهاورد دوم این رفیق صمیمی است.
گاهی نوشتن بعضی مسائل سخت ابتدای روز، آنها را یا محو میکند یا کمرنگ و یا راه حلی را روانۀ ذهن میکند که شاید با پرداختن به آنها طی روز هیچوقت به آن نمیرسیدم.
بیشتر فکر میکنم و این حلاجی اتفاقات و دغدغهها و مشکلات روزمره روی کاغذ به تمرکز و آرامش درونیام کمک زیادی کردهاست.
شادتر از همیشهام و لبخندهایم کشدارتر شده.
حالا صفحات صبحگاهی همراه من است. دوستی امن و آرام که تمام دردهای من را بدون هیچ حرفی خریدار است. اجازه دارم همان باشم که واقعاً هستم و میتوانم خودِ غمگین، خود عصبانی، خود افسرده، خود شاد، خود هیجانزده و… را برایش راحت و بیدغدغه آشکار کنم.
صبحهاتان را با همصحبتیِ کاغذ و قلمی به ظاهر بیجان اما پر از شورِ دوستی آغاز کنید.
درود بر تو نازنین
زهرا فکر میکنم این مسیری که رفتی و تجربه هایی که داشتی خودِ خودِ مسیره.
راه میانبر و زرنگ بازی و این داستانا نیست اصلا.
بنظرم برون نریزی ذهن چیزی هست که خیلیا گرفتارش از جمله me.
از سبک و سیاق نوشته هات میشه فهمید برون ریزیت خیلی قوی شده? فک کنم شده عادت??
حیف که این برون ریزی مُسری نیست. چرا که باید هر روز مُسْرْ میکردی برامون???
ممنون که از تجربیات مینویسی
به به
سلام به محمدجواد بانشی عزیز
سعی کن خودتو بندازی وسط مسیر خودش میبره تو رو