کتاب چرم ساغری | اونوره دوبالزاک
خواندن چرم ساغری زیاد طول کشید، نمیدانم چقدر اما زیاد بود. برای خواندن رمان که آدم اینقدر وقت نمیگذارد؛ اما نه رمانی مثل چرم ساغری که باید روی تکتک کلمهها و جملههایش فکر کرد. همین شد که چند ماهی را با آن سپری کردم.
در این روزها که چرم ساغری را مدام با خود همراه داشتم، از خانه و رختخواب تا خیابان و مطب دکتر، بارها آن را کنار گذاشتم و از خواندنش خسته شدم اما نمیدانم چه نیرویی داشت که مرا دوباره به سمت خود میکشاند.
شروع داستان با ماجرای پسری است که میخواهد خودش را در رودخانه خفه کند: «رافائل دو والانتین»
قصۀ پسرکی که میخواهد خودش را بکشد اما با برخورد به پیرزنی ژندهپوش که میگوید: «برای کسی که بخواهد خودش را غرق بکند هوای ناجوری است. راستی، سن هم عجیب کثیف و سرد است…» تصمیم میگیرد تا شب خودش را سرگرم کند و خودکشی را به شب موکول کند.
اما با وارد شدن به مغازۀ عتیقهفروشی و گرفتن یک چرم ساغری زندگی او دستخوش تغییرات دیگری میشود.
حالا یک روز از تمام شدن رمان چرم ساغری میگذرد.
بعدازآن ساعتها خوابیدهام، قدم زدهام، فکر کردهام و دیشب میانۀ خوابوبیداری به این نتیجه رسیدم که همۀ ما رافائلیم و چرم ساغری همین جسم و جان ماست.
کدامیک از ماست که آرزوهای دورودراز ندارد و رسیدن به رفاه و آسایش و غرق شدن در خوشی رؤیایش نباشد؟
مگر نه اینکه کار میکنیم، میخوریم، میخوابیم، تلاش میکنیم تا به حداقل رفاه دست پیدا کنیم؟
همانطور که چرم ساغری با هر آرزو و خواستۀ رافائل کوچک و کوچکتر میشود ما هم با آرزوها و حاجتهایی که داریم تن خود را میرنجانیم و ذهنمان را فرسوده میکنیم.
رافائلی که متفکر بود، سه سال زندگی راهبانه را در پیش گرفته بود تا بتواند کتابی بنویسد و از طریق آن به شهرت و ثروت برسد، با چرم ساغری آرزوی غرق شدن در خوشی و مردن از فرط عیاشی را داشت.
حتی عشق او هم با ثروت و مکنت همراه بود. زنی را دوست داشت که در خودپرستی و جمع ثروت با او همسو بود و شاید همین چیزها باعث شد رافائل را از خود براند.
رافائل با رسیدن به مالومنال فراوان و خدموحشم در تاریکی خزید و از جامعه و آدمهای اطرافش دور شد تا بتواند چرم ساغری که جان او بود را حفظ کند.
چراکه با هر آرزویی، با هر خواستهای مساحت چرم کم میشد و این یعنی نزدیک شدن به مرگ.
غرق شدن در خوشی و عیاشی با مالی که باد آورده بود. او را به این ورطه کشاند.
من فکر میکنم رافائل را میتوانیم در وجود خودمان پیدا کنیم.
چرم ساغری را همه داریم. فقط باید بدانیم چطور باید از آن استفاده کنیم. چطور از او کار بکشیم. چطور با تدبیر و فکر عمل کنیم.
مترجم کتاب، م.ا.بهآذین در مقدمۀ کتاب نوشته: «در این رمان، شاید بیش از هر اثر دیگر بالزاک، روح بدبینی نویسنده منعکس گشته است. در سراسر داستان تردید نسبت به همۀ مظاهر دانش و فعالیت انسانی و تخطئۀ افکار و عقاید سیاسی و فلسفی به چشم میخورد.»
چرم ساغری برای من یک رمان معمولی نبود. چرم ساغری حداقل باعث میشود در این جامعه، در زندگی و میان آمدوشدها به دنبال خودم بگردم. آرزوهایم را بازبنگرم. اندازۀ چرم ساغریام را بدانم و کمی هم تدبیر و اندیشه برای رسیدن به آرزوهایم به کار ببرم.
بخشهایی از کتاب:
-
انسان نیرو را نمیآفریند، بلکه آن را رهبری میکند؛ علم عبارت است از تقلید از طبیعت.
-
جنگ، عیاشی با خون است، همچنان که سیاست عیاشی با منافع عمومی است. همۀ چیزهای افراطی با هم برادرند.
-
خوشبختی، نیروهای ما را در خود غرق میکند، همانطور که بدبختی فضیلت را در ما خاموش میسازد.
-
وقتیکه کسی خرافاتی باشد کاملاً بدبخت نیست. خرافات غالباً یک نوع امیدواری است.
-
سواد و تعلیمات، چه چیز احمقانهای! آقای «هاینفترماخ» شمارۀ کتابهای چاپشده را به یک میلیارد تخمین میزند حالآنکه زندگی انسان اجازۀ خواندن بیش از صد و پنجاههزار جلد از آن را نمیدهد. در این صورت خواهش دارم کلمۀ تعلیمات را برایم معنی کنید. سواد و تعلیمات برای بعضیها عبارت از این است که نام اسب اسکندر یا سگ فلان نویسنده را بدانند اما از اسم کسی که به فکر حمل چوب از طریق رودخانه افتاد یا ساختن ظروف چینی را اختراع کرد بیاطلاع باشند. برای عدهای دیگر، باسواد بودن یعنی وصیتنامهای را سوزاندن و بعد بهصورت مردم شرافتمند زندگی کردن و مورداحترام دیگران بودن؛ نه آنکه با دزدیدن یک ساعت مرتکب تکرار جرم شدن و با علل مشددۀ پنجگانه در میدان «گِروْ» در ننگ و نفرین مردن.
-
انسان را دو چیز که بهطور غریزی انجام میدهد از پا درمیآورد و سرچشمۀ زندگیاش را خشک میکند. همۀ اشکالی که این دو علت مرگ به خود میگیرد در دو فعل بیان میشود: خواستن و توانستن. ولی میان این دو حد نهایی اعمال بشری دستور دیگری هم هست که دانایان آن را به کار میبرند و من سعادت عمر خود را مدیون آن هستم. خواستن ما را میسوزاند، توانستن ما را نابود میکند ولی دانستن وجود ناتوان ما را در یک حالت آرامش پیوسته نگه میدارد.
-
من زندگی خود را نه در قلب که میشکند، نه در حواس که تیرگی میگیرد، بلکه در مغز که فرسوده نمیشود و بیش از همه دوام آورده است نهادهام.
-
دست یافتن بر قدرت، هرچند هم که این قدرت عظیم باشد، هنر به کار بردن آن را به انسان عطا نمیکند. عصای شاهی در دست کودک یک بازیچه است اما برای ریشلو تبر و برای ناپلئون اهرمی است که دنیا را تکان میدهد. قدرت ما را همان که هستیم به جا میگذارد و تنها مردان بزرگ را بزرگ میسازد.
-
انکار نمیتوان کرد که کلید همۀ دانشها علامت استفهام است؛ بیشتر اکتشافات بزرگ را مدیون کلمۀ چگونه میباشیم و خردمندی در زندگی شاید عبارت از این باشد که در هر مورد از خود بپرسیم که: چرا؟
-
احساسی که مرد دشوارتر از هر چیز تحمل میکند ترحم است، خاصه وقتیکه شایستۀ آن باشد. کینه نیروبخش است، انسان را زنده نگه میدارد، حس انتقام را در ما برمیانگیزد؛ اما ترحم کشنده است و ضعف ما را باز هم ضعیفتر میسازد. ترحم بدخواهی است. بهاضافۀ چربزبانی، تحقیر است در لباس مهربانی و یا مهربانی است در لباس اهانت.
چرم ساغری-اونوره دوبالزاک-ترجمۀ م.ا.بهآذین-نشر ناهید
شاید دوست داشته باشید این مطالب را هم بخوانید: