مثل نویسنده کتاب میخوانی یا خواننده؟
مرتضای عزیزم
سلام
گر گرفته بودم. کتاب توی دستهایم میلرزید. دندانهایم را از شدت خشم به هم میفشردم. به جایی رسیدم که هانریت انگار با دست پس میزد و با پا پیش میکشید. از خودش رفتاری نشان میداد که مثلاً من خیلی خوب و فداکارم و دارم تو را به سمت عشق و زندگی روانه میکنم و خودم میسوزم و میسازم. با آن شوهری که مدام آزارش میداد.
ناراحت و عصبانی بودم.
کتاب را پرت کردم گوشهای و برایش نوشتم: اوقاتم تلخ است. زنبق دره کلافهام کرده.
برایم نوشت: هنر نویسنده میتواند آنقدر زنده باشد که بعد از دویست سال از پاریس خوانندهای را در تهران برآشفته کند.
اما منِ مخاطب چه هنری دارم؟ اینکه بنشینم پای کتاب با اندوه شخصیتها زار بزنم یا با شادی آنها بشکن؟
خودت خوب میدانی که وقتی کتابی را شروع میکنم چنان وارد دنیای قصه میشوم که انگار یکی از آدمهای داستانم.
این بد نیست. گاهی خوب هم هست؛ اما اینکه با حرکتی از آنهایی که قصه را میسازند دلم میگیرد یا برق شادی در چشمم مینشیند یعنی نمیخواهم بگذارم چیزی غیر از آنچه در ذهن دارم اتفاق بیفتد؛ یعنی وقتی همهچیز مطابق میل من است شادم و وقتی کسی مثل هانریت طوری رفتار میکند که در تفکر و ذهنیت من نمیگنجد، چنان برآشفته میشوم که کتاب نمیتواند خودش را میان رعشههای عصبی دستهایم نگه دارد.
خب این یعنی من فقط تا نوک دماغم را میبینم. مگر نه اینکه کتاب میخوانیم تا آدمهای مختلف و زندگیهای متنوع را ببینیم؟ یا اینکه ببینیم دیگران چطور زندگی میکنند و برای حل آنچه آزارشان میدهد چه چارهای میاندیشند؟
تو و منِ خواننده وقتی به حضور شخصیتهای مختلف اجازه ندهیم یعنی مغزهای کوچکی داریم.
حالا اگر بخواهیم در کسوت نویسنده بخوانیم که اصلاً ماجرا زیرورو میشود.
نویسنده باید بزرگ باشد. بتواند آدمهای مختلف را ببیند و بپذیرد و بفهمد تا بتواند خلق کند.
راستی تو بودی که میگفتی جان اشتاین بک توی سوپرمارکتها یواشکی به گفتگوی افراد گوش میداده و یادداشت میکرده؟
آدمها با هم فرق دارند. هر کسی برای خودش شخصیتی منحصربهفرد دارد. وقتی در جایگاه نویسنده مینشینیم اینها برایمان مهم میشود. باید بفهمیم. همدل باشیم. بگذاریم آدمها در ما زندگی کنند.
اگر فقط خواننده باشیم مقدار بسیار زیادی از اینها را از دست میدهیم.
تنها همحسی با موقعیتها و شخصیتها کافی نیست.
مثلاً همین خودِ تو. وقتی با هم به تماشای فوتبال مینشینیم من درگیر این هستم که درنهایت این قر و فری که بازیکن به خودش میدهد و از این طرف زمین به آن طرف میرود میخواهد به کجا برسد؟ حالا با بردوباخت هم ممکن است غمگین شویم یا شاد.
اما تو دقیق میشوی. تکنیکها را مرور میکنی. به بازیکن کاری نداری به کاری که انجام میدهند حساسی. اینکه کجا و در کدام موقعیت کدامشان چه نقشی بازی میکنند.
در واقع تو با مربی فوتبال و فوتوفن او کار داری چون تو یک مخاطب عادی نیستی تو فوتبال بازی میکنی. نقد میکنی.
حالا من هم اگر بخواهم نویسنده باشم باید با بالزاک روبرو شوم نه هانریت و فلیکس و دوموسوروف.
تو میدانی که اینها سخت نیست. وقتی بخواهی قلم روی کاغذ بگذاری و بنویسی و کلمۀ نویسنده کنار اسمت بنشیند این کارها جذاب و شیرین است. انگار بالزاک و داستایوفسکی و تولستوی و امثال اینها روبهرویت نشستهاند و راه و رسم نوشتن را یاد میدهند.
مگر نه؟
چقدر این نوشته دلنشین بود.
از طلسم کارهای کلاسیک این است که تا قبل از اینکه بفهمی چه شد تو را کشیده اند توی جهان دور و دراز خودشان! فکرش را بکن ما خودمان را وسط برادران کارامازوف و جنگ و صلح ببینیم!
چقدر خوشحالم که اینجایی مائده جان و خوشحالتر که الان یه سایت خیلی زیبا و جذاب داری.
واقعاً دنیای عجیبی دارن کلاسیکها آدمو معتاد میکنن.
سلام.تو کی هستی؟منظورم اسمو فامیلیت نیست منظورم کاراته.خیلی قشنگ مینویسی.روزنامه نگاری یا منتقد یا مثلا تو نشریه ای جایی کار کردی.اصلا چی خوندی.رشته تو میگم.خیلی روون مینویسی.و خاص.
الان رفتم درباره ی من ات رو خوندم.کارت درسته.حدس میزدم.دست راستت زیر سر ما دخترخوب.جایی ک تو الان هستی واسه خیلی ها مثل من آرزوئه.شکر گذارش باش.
ممنونم از لطف و مهربونیت منای نازنین
من فقط یک وبلاگنویسم که گاهی ویرایش هم میکنه.
تو هم مینویسی؟
زهرا جان منم قبلا فقط میخوندم و همراه داستان میشدم… اما اخیرا کتابی رو که میخونم جدای از توجه به داستان ، به جمله ها، به شخصیت پردازی ها ، حتی به واژه هایی که به کار می بره هم دقت میکنم . دقت میکنم هر موضوعی رو چطور بیان میکنه که بتونه مخاطب رو با خودش همراه کنه … توصیفاتش به چه صورت و تا کجا پیش می بره …
روی تک تک جملات تمرکز میکنم و آروم پیش میرم …
و باید اعتراف کنم بسیار بسیار کمک کننده ست و نگاه متفاوتی رو بهم میده
عالیه المیرای نازنین
این کار توی امر نوشتن کمک خیلی زیادی بهت میکنه