آیا من نویسندۀ خوبی هستم؟
برای من نوشته بود که این نوشته را بخوان ببین من اصلاً نویسندۀ خوبی هستم؟
جواب ندادم چون جوابی نداشت این سؤالش.
با خودم فکر کردم اصلاً یک نویسندۀ خوب مگر معیار و ملاکی دارد؟
همۀ نویسندههای خوبی که میشناسم سبک و سیاق مشخصی دارند و از طرفی هم خیلی روان و خوب مینویسند. پس نمیتوان گفت او که قلمبهسلمبه و با رنگ و لعاب مینویسد، نویسندهتر است.
ممکن است نویسندهای خوب و تمیز و درست بنویسد. تمام قواعد نگارشی را رعایت کند. کلمهها و استعارهها و تشبیهها همه سر جای خودشان باشند اما نویسندۀ خوبی نباشد.
بهخصوص این روزها که نوشتن و انتشار آن راحتتر هم شده.
نمیگویم یک نوشتۀ بیعیب و نقص از نظر نگارشی و فنی خوب نیست اما بهتر است این موضوع را ملاک و معیاری برای خوب یا بد بودن نوشته قرار ندهیم.
یعنی من نمیگویم چه نوشتۀ خوبی بهبه همۀ ویرگولها و نقطهها درستودرمان است.
اگر چنین متنی بنویسیم اما هیچکسی نخواند یا مدتی بعد از انتشار به زبالهدان اینترنت بپیوندد و در صفحۀ هزارم گوگل هم جایی نداشته باشد چه؟
البته منکر این نیستم که آداب نگارش و جایگذاری همین نقطه و ویرگولها را هم از همین نوشتههای خوب یاد میگیریم.
فکر میکنم منصفانهتر باشد اگر نوشتهای را خوب بدانیم که تأثیرگذارتر است.
نوشتهای که توی گوش خواننده میزند و او را به فکر وادار میکند.
نوشتهای که گاهی او را هل میدهد و به دیوار میکوباندش.
نوشتهای که اندیشۀ خواننده را پروار کند.
نوشتهای که ذهن او را بسازد.
نوشتهای که تا مدتها با مخاطب بماند و رهایش نکند.
نوشتهای که بعد از سالها هم بتوان خواند و لذت برد.
نوشتهای که وقتی خواندیم دلمان بخواهد بچسبانیم به دیوار روبرویمان.
شاید در کنار یاد گرفتن اینکه چطور خوب بنویسیم باید چگونه تأثیرگذار باشیم را هم قرار دهیم.
نوشته خوب از دیدگاه خیلی از افراد ههمین است که گفتید.
یعنی در آن اصول نگارشی رعایت شده باشد و روان و ساده نوشته باشد ولی آیا واقعا به این میگویند نوشته خوب؟
همین که یادداشتی هرچند کوتاه بتواند ارزشی برای مخاطب ایجاد کند یعنی آن نوشته خوب است و آن نویسنده انسانی است تاثیرگذار.
دیده شده که بعضی از افراد می نویسند تا صرفا بعنوان یک نویسنده مطرح شوند و دیگر هیچ.
کافی است چند نوشته آنها را بخوانیم.
اگر ارزشی برای ما تولید نکرد به “شو من” بودن نویسنده پی خواهیم برد.
پایدار باشید
زهرا جان چقدر قشنگ نوشتی و چقدر خوب گفتی که نوشته باید خواننده را به تفکر وا دارد.
اثر گذاشتن خودش دنیایی دارد. یاد اون روز افتادم که شخصی به زور دنبال این بود نوشته از حلقوم کتابهای اگر نگم زرد باید بگم نسبتاً زرد بیرون بکشیم و رنگش کنیم:) بعد در مغز مخاطب بیچاره بچپانیم. یعنی به زبون خودمونی مغز مخاطب رو درگیر مسایلی کنیم که نه تنها به تفکر بیافته بلکه نفهمه چی خونده.
اثر گذاشتن یک نوشته واقعا کار یک روز و یکسال هم نیست. این جملهات چقدر زیباست: «نوشتهای که وقتی خواندیم دلمان بخواهد بچسبانیم به دیوار روبرویمان.»
شاید تاثیرگذار بودن انقدر خفن هم نشیم ولی میشه دست کم حتی یک دلنوشته رو واقعا با دل نوشت تا تاثیرگذار بشه.
شاید بعضی وقتا باید خودمان را به دیوار بکوبانیم تا نوشتمون هم بتونه زوری داشته باشه برای کوباندن خواننده به دیوار.
علیرضا جان
ممنونم با که کامنتت نوشتۀ منو کامل کردی.
البته من هم منظورم تأثیرگذاری خیلی خفن نیست.
همین که یک تلنگر به کسی زده بشه به نظرم کافیه.
سلام زهرای عزیزم…
راستیتش من اگه از اول به همین مهم تر بودن تاثیر گذار بودن متن امید نداشتم اصلا نوشن رو شروع نمیکردم گفتم (گرچه نمیتونم !)
یادم میاد کلاس سوم دبستان بودم که تازه یادگرفتم کجا ها باید ویرگول بزارم و غیره هیچ وقت یادم نمیره اولین امتحانی که دادم یکی از سوالاش همین بود که ویرگول ها رو جای درستش توی جمله قرار بدید و من همشو از دم غلط نوشتم و از اون به بعد چون نمیتونستم درست تشخیص بدم همه متن های کتاب رو با ویرگول هاش حفظ میکردم که توی امتحان بتونم جواب بدم شاید باورت نشه ولی تا کلاس ششم هیچوقت نفهمید چطوری باید ویرگول بزارم تازه فکر میکردم ویرگول و کاما باهم فرق دارن سر املا که خانم میگفت کاما فکر میکردم کلمست و مینوشتمش !( البته فقط دوبار این اتفاق افتاد بعد خود خانم دید خیلی شوت میزنم بهم گفت قضیه چیه !)
کلاس پنجم که رفتم فهمیدم ویراستار کیه و کارش چیه ( اون موقع که فهمیدم گل از گلم شکفت انگار یه پیچش عظیمی رو برام حل کرده باشن !) همون سال اولین جرئت نوشتاری زندگیم رو به خرج دادم و یک داستان تخیلی با الهام از انیمیشن محبوبم (لاکپشت های نینجا !) نوشتم البته توی اون دوران نه زیاد کتاب میخوندم نه دیوونه نوشتن بودم نه پدر و مادرم استعداد یابیم کردن ( مامانم اصلا به نوشته ای که بهش دادم نگاه نکرد و بابامم خوندش بهم خندید البته بعد تشویقمم کرد اما در نهایت کار خاصی نکرد ! ) بنابراین تا چند سال بعد این چشمه کم و بیش درون من خشک شد تا یک سال پیش که انگار سر گذاشت به دریا شدن !
این جریانات به من فهموند که ذوق و قریحه ی آدم راهش رو پیدا میکنه چه با ویرگول و چه بدون ویرگول!
ممنون و پاینده باشی
سلام ستاره نازنین و درخشان
این کامنتی که تو نوشتی خودش یه پست وبلاگه
خیلی قصۀ شیرین و دلچسبی بود.
لذت بردم از خوندنش و خوشحالم که تو بدون توجه به هر چیزی که ممکنه سد راهت بشه مسیرت رو مشخص کردی و با قدرت داری پیش میری.
سلام،چند وقتی بود به سایتتون سر نزده بودم،امدم چند تا از مطالبتونو خوندم،لذت بردم و حتما سعی می کنم هر هفته بیام بخونم و هیجانمو درباره این کار خوب(نوشتن)بیشتر کنم.همچنان موفق باشید
سلام رضای عزیز
ممنونم از لطف و محبتت