چرا باید رمان بخوانیم؟
سیزده چهاردهساله که بودم ولع زیادی به خواندن داستان و رمان داشتم. میان شلوغی آن روزها تنهایی بزرگی حس میکردم که داستانها این فضای کمی وسیع و عمیق را پر میکردند. در محلۀ ما و حتی شهر کوچکمان کتابفروشی زیادی نبود که آنها هم کتابهای درست و درمانی نداشتند. برای همین دست به دامان کتابخانههای عمومی بودیم. هر صبح خروسخوان راهی کتابخانه میشدم و چندتایی داستان و رمان توی کیفم میگذاشتم و تا فردا صبح که همه را خوانده و باز پس میبردم.
آن روزها تنها لذت زندگی من همین بود.
اما نمیدانستم چرا رمان میخوانم. چرا داستانها باید مرا تا صبح بیتاب کنند برای رفتن به کتابخانه؟
تا همین چند وقت پیش هم نمیدانستم. عشق است دیگر. عشق که چرا ندارد.
برای من هم چرایی خواندن رمان سؤالی بیهوده بود.
یک نیاز درونی مرا به سمت کتابها میکشاند. انگار داستانها مرا به خود میخواندند.
در این نوشته نمیخواهم روی منبر بروم و بگویم ایهاالناس رمان بخوانید که آگاهتان میکند و اگر نخوانید چقدر از دنیا عقبید.
میخواهم از تجربۀ شخصی خودم بنویسم.
فکر میکنم همۀ ما روح ماجراجویی داریم. حالا بعضی کمتر بعضی بیشتر. عدهای هم که کلاً این روحیه را گذاشتهاند گوشهای و به زندگی عادی خودشان میپردازند.
ماجراجویی خودْ ذهن آدم را به چالش میکشد. سؤال پیش میآورد و آدم را درگیر میکند با آنچه شاید برای دیگری ساده و پیشپاافتاده باشد.
پس بخواهیم، نخواهیم سؤالهای زیادی همیشه توی ذهنمان هست که پاسخشان را نه جایی میبینیم و میخوانیم و نه دلمان میخواهد از کسی بپرسیم.
پاسخ خیلی از این سؤالها را آدمهای دیگری زندگی کردهاند و آنها را زیستهاند. یا حتی زندگی ما و تجربههای مختلفی که داریم پاسخی باشد برای سؤالهای دیگران.
من هم مثل خیلی از شما پر از سؤالم. پر از پرسشهایی که توی ذهنم میچرخند و مدتها با خودم حمل کردهام؛ اما نپرسیدم. ننوشتم و گوشۀ ذهنم نگه داشتم.
یک شب که همین میل عجیبوغریبم به خواندن داستان و رمان جوشیده بود و در تاریکی اتاق با نور کمی که از گوشۀ تختم به صفحههای کتاب میتابید، میخواندم.
خورخه کاره راگومز پاسخ سؤال مرا میان گفتگوهای شخصیتها داد.
میدانم اگر هزار سال هم میگشتم جوابی برای این سؤال پیدا نمیکردم. راحت شدم. نفس عمیقی کشیدم. انگار باری سنگین روی دوشم بود که زمین گذاشتم.
هنوز هم گاهی سرگذشت شخصیتهای کتاب را مرور میکنم و به جواب سؤالم میرسم و لبخند میزنم.
از آن شب حدود دو سال گذشته.
درخت سؤالهای من ریشهدارتر شده و شاخ و برگش بیشتر شده.
همین هفتۀ پیش بود که آناکارنینا را میخواندم. این بار سرگذشت یکی از شخصیتهای کتاب آنقدر به مشکلی که چند سال است با آن دستبهگریبان هستم نزدیک بود که نهتنها پاسخ سؤالم را گرفتم بلکه یک راهکار عملی هم یافتم.
شخصیتهای رمان آناکارنینا قرن نوزدهم در روسیه میزیستهاند من در این زمان در همین ایران خودمان.
اما اتفاقی که چند قرن پیش رخ داده توانسته به من پاسخی دهد که شاید بهراحتی دستیافتنی نبود.
همین است که نمیتوانیم برای ادبیات مرزی مشخص کنیم.
پشت هر داستانی یک نفر نشسته، یک زندگی جریان دارد. کسی یا کسانی هستند که راهی را میروند که از یک جایی با مسیر ما یکی میشود یا اگرنه مثل تابلوی راهنما مسیر جدیدی را نشان میدهد.
مگر نه اینکه من و دخترکی که در کتاب آناکارنینا میزیست یک تجربۀ مشابه داشتیم اما راهی که انتخاب کردیم خیلی متفاوت بود و حالا فکر میکنم چقدر خوب است که من هم مثل او پیش بروم.
ما با خواندن رمان همینطور که روی کاناپه لم دادهایم و لیوان چای را در دستانمان گرفتهایم، یا پشت میز نشستهایم و کتاب جلویمان باز است بدون اینکه تکان بخوریم تجربههای دیگران را تصاحب میکنیم.
تجربۀ شکست، شادی، عشق، تنهایی یا حتی تجربههایی که شاید هیچوقت نه بخواهیم و نه برایمان اتفاق بیفتد مثل رسوایی، اعتیاد، طلاق.
مگر راه دیگری جز خواندن داستان و رمان هست که امکان چند زندگی در یک زمان را فراهم کند؟
عصر ما عصر پیام کوتاه و چتهای تکجملهای و تصاویر لحظهای از زندگی آدمهاست. کمتر حوصله و رمقی داریم برای خواندن و شنیدن داستان زندگی آدمها با تمام تلخیها و شیرینیهایش، کم و کاستیهایش، فرازوفرودهایش.
خواندن رمان و داستان میتواند برای هرکسی در هرزمانی دلیل، انگیزه و میلی متفاوت داشته باشد.
شما از داستان و رمان خواندن چه چیزی نصیبتان شده؟ چرا داستان میخوانید؟
شاید دوست داشته باشید این مطلب را هم بخوانید:
سلام زهرای عزیز و اهل داستان.
داستان خوب (و حتا بد)، همیشه خود زندگی ست. و آدم تا زنده است همیشه مشتاق و مایل به زیستن و زنده بودن است. داستان و رمان می خوانیم چون همانگونه که خودت گفتی زندگی پر از تجربه های مختلف است و آدم همیشه بی قرار است برای تجربه کردن. همیشه و پیش از این فکر می کردم آدم های آرام و بی هیاهو اهل داستان خواندن می شوند، اما کم کم به این نتیجه می رسم که اینها اینقدر هیاهو درونشان دارند که چاره ایی ندارند جز اینکه در پیچ و خم داستان ها زندگی کنند تا دنیای پر از غوغای وجودشان کمی آرام شود.
اما این همه ی قصه نیست. به این فکر می کنم همه ی آدم ها (بدون هیچ استثنایی) اهل داستانند، اگر که مفهوم داستان و روایت را از حیطه ی کلمات نوشته فراتر ببریم. هر کسی هم داستانی دارد برای گفتن که با هر وسیله ایی که میداند و می تواند بازگو می کند و هزاران هزاران قصه و داستان در اطرافش دارد برای خواندن، شنیدن، دیدن و لمس کردن و نهایتش فهمیدن. دنیا همیشه و همه جا پر از قصه و داستان است. تنها شکل بیانش فرق می کند.
اگر درست نگاه کنیم همه و همه در بند و غرق در داستانیم؛ چون زندگی داستان است و داستان زندگی .
سلام زهرا جان؛
من از کودکی و نوجوانی به خواندن رمان علاقه یا شاید هم حوصله نداشتم ولی اخیرا بیشتر میخونم. بعضی وقتها خیلی درگیر شخصیتها میشم. باورش سخته که با یک شخصیت در قصهای ارتباط برقرار کنی بدون پیشداوری ماجراش رو پیگیری کنی از وسطای داستان احساس کنی میشناسیش و حتی بعضی از تموم شدنش احساس کنی اون شخصیت هنوز زندهست جایی داره به زندگیش ادامه میده حتی اگر جایی توی ذهن خودم باشه. هر چند این حوصلهمان در خواندن رمان روی ارتباطمون با آدمها هم تاثیر میذاره و کیفیت روابط رو میتونه بهتر کنه، صبورترمون کنه و درکمون رو بیشتر کنه امابعضی وقتا، واقعا شخصیتها و ماجراهای رمانها برام جالبتر از افراد واقعی میشن و ارتباط و درک اونا رو ترجیح میدم.
سلام…
رمان ها من را صندلی ام میکنند ومیبرند یک جای دیگر ! جایی که هیجان لحظه های تخیلی، قلبم را برای صفحه زدن های تند و طراق به تپش وا میدارد …
زهرای عزیزم تو گفتی تو خودت را در رمان ها پیدا میکنی ولی رمان ها مرا به کس دیگری تبدیل میکنند ،مرا از سوراخ موش ترس بیرون می آورند و جسور میکنند !
هر صفحه از آنها پر از احساسات در هم و بر همیست که مرا سر شوق می آورند و انرژی تمام روزم را تامین و راه تخیل را صاف میکنند تا من بتازم و دور شوم از این ساعت و از این خانه و از همه ادم های تکراری و وقتی که برمیگردم بغلم را پر کرده ام از احساسات نو …
و من هر بار برای تماشای دوباره هر کدام از این ادم های اینجایی یک شخصیت تازه از داستان به سوغات می اورم و اینگونه هر بار که از سفر رمان بر میگردم علاوه بر خودم آدم های اطرافم نیز نو میشوند و رمان اینگونه مرا از غل و زنجیر روزمرگی فراری میدهد…..
با رمان ها ادم خسته و بی حوصله نمی شود!
رمان ها دوستای مهربون و صبوری هستند ممنون که ازشون حرف زدی !
بازم ممنون و خسته نباشی
با آرزوی بهترینا
ستاره
ممنون که برام نوشتی ستارۀ درخشان
دقیقا من هم این نظر تو رو دارم زهرا جان. موقعی که خودم رو جای شخصیت های رمان قرار میدم و یک زندگی متفاوت در یک خانواده ی جدید رو تجربه میکنم برام لذت خاصی داره. اینکه روزی خدمتکار یا قاتل یا مهندس یا عکاس یا پلیس یا یه چیز دیگه ای بشم برای من خیلی هیجان انگیزه و من هم واسه تجربه کردن این هیجان ها رمان خوانی رو ترجیح میدم:)
سلام خانم شریفی
مطلب جالبی بود. من سال ها پیش به این جواب رسیده بودم که عمر انسان آنقدر طولانی نیست که تمام تجربیات دیگران را زندگی کند و به دست بیاورد. پس ناگزیر است از طریق کتاب ها به آن تجربیات ناب دست یابد.
البته یادم نیست این مطلب را کجا خوانده بودم. اما این نکاتی که مطرح کردید؛ ما را یک بار دیگر به باغ مکاشفه برد و در خود غرق کرد. منتظر شکوفه های تازه لحظات را می شمارم. قلمتان نویسا و وجودتان مانا!
ممنونم جناب بیگی نازنین
سلام خانم شریفی عزیز
وقت تون خوش و سرتان سلامت.
امشب خیلی اتفاقی پس از اینکه زلزله ای خفیف تکانم داد و مجبور به ترک اتاق شدم مجددا موقع برگشت و از طریق لینک مطلبی از شما در سایت جناب آقای کلانتری با سایت زیبا و آموزنده ی شما آشنا شدم.
حقیقت را بخواهید مدت ها رمان خوندن را عمر تلف کردن می دانستم اما الان بعد از سال ها که از عمرم سپری شده متوجه شده ام که عمرم با نخوندن رمان و داستان تلف شده است.
الان که داستان می خوانم و گاهی خودم داستانی هر چند غیر اصولی می نویسم بیشتر از زندگی لذت می برم تا قبلا…
بهرحال خواستم عرض کنم که همچنان بنویس و نور افشانی کن چون که شاید خبر نداری چه افراد مشتاق و خاموشی مثل من، از دانش شما فیض می برند.
دمت گرم و قلمت مانا.
بهمن جان
خیلی خوشحالم که به شگفتی رمان خوندن پی بردی و خوشحالتر از اینکه اینجا برام نوشتی.