تو گندم بکار
دوروبر شهرستانی که من در آن متولد و بزرگ شدم زمینهای کشاورزی زیادی هست.
گندم هم که کشت اصلی و مهم آنجا.
نمیدانم اواخر بهار یا ابتدای تابستان، بههرحال همان موقعی که هوا رو به گرما میرود و ما چای عصرانهمان را توی حیاط میخوردیم دود سیاهی مثل غول چراغ جادو سر به آسمان میکشید و ما بچهها برای اینکه از بو و احساس خفگیاش دور شویم با شکل و شمایلی که دود سیاه میساخت خودمان را سرگرم میکردیم.
این دود و آتشسوزی عمدی بود. تهماندههای کاه و خوشههای گندم را میسوزاندند.
هنوز هم نمیدانم چرا.
درهرصورت کاه که به درد نمیخورد. یا قاتى گل میشود یا میسوزانندش.
آنچه میماند و به کار میآید گندم است.
خیلی وقتها بهجای دل دادن به کاشت گندم و پرورش آن به فکر کاه هستیم.
بهجای آنکه بکوشیم اثری خلق کنیم که ردپای اندیشه در آن مشخص باشد به فکر این هستیم که اینطرف و آنطرف سریع نمایش بدهیم و لایک و مرحبا بگیریم.
شهرت و نام و مقام کاهی است که یا سوزانده میشود یا میان گِل ناپدید.
اثری ماندگار است که مانند گندم طلایی و ارزشمند باشد.
مولوی میگوید:
هر که کارد قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع میآیدش
نه اینکه شهرت و نام و جاه بد باشد اما نگاهمان اگر به گندم باشد کاه به تبع آن میآید.
به دنبال کاه بودن تنها سیاهی به رویمان مینشاند.
شاید دوست داشته باشید این مطلب را هم بخوانید: